به طرز باورنکردنی ای دلتنگ!

خییلی خییلی دلم برای تمام خاطراتم تنگ شده لحظه هایی که خجالت آور بودن برام ! لحظه های که خندیدم یا لحظاتی که اشک ریختم! حتی وقتی که گفتم این بدترین روز زندگیمه نمی دونم چرا ؟ چرا؟ نیمه شبی که فرداش امتحان فیزیک داشتم  به آسمون و ستاره ها و ماه نگاه کردم آسمون رنگ پریده ، توی اتوبوس دبیرستان وقتی برمیگشتم خوابگاه یا عید غدیر سال پیش همین موقع ! حرم امام رضا علیه السلام... و هزاران خاطره ی دیگه .

روح در پوسته ،  The Cat Returns ، نائوشکا از دره باد و… اغلب انیمه های این جوری.. 

ولی بازم همون تکه فیلم قدیمی از بارون وسط حیاط خونمون درخت من ( دومین درختم ! درخت اولم که سال اول دبستان دم در خونه کاشتمش بخاطر اینکه تو خیابون بود و البته خواهرم قصد داشت دیوار حیاط خونشونو بیاره جلو تر تا حیاط شون بزرگتر بشه قطع شد) که توی باد شدید پیچ و تاب می خورد! خونه مادربزرگ! صبحا بیدار می شدم و پنجره بزرگشون باز بود ، درختای نارنج توی حیاطش . خودش ! اغلب می گفت شیر با بیسکویت بخور ( چون خودش خیلی دوست داشت. خدا رحمتش کنه)  اما الان هیچی شبیه قبل نیست و از این بابت ناراحت نیستم! . مادرم که شبهای تابستون خودش نون می پخت یا خونه  خواهرم کنار دریا ! هرچند خیلی خاطره ی خوبی ندارم ازش همیشه جاهایی را انتخاب می کردن که خیلی تاریک بود ، همسرش بداخلاق بود و هوا گرم! اما اون بودی خاص اون بوی خاصی که باعث شد بِن توی « اندوهی به وسعت اقیانوس The Deep End of the Ocean » خونه بچگی ها شو یادش بیاد منم با وجود عدم علاقم اون بوی خاص نون حاصل از خمیر ترش توی ذهنم مونده و البته افزودنی هایی سنتی هم که بوی قو ای داشتن به کنار ! 

بوی نم بارون ، بچه های محله مون که وقتی بارون تموم می شد توی آب های جمع شده ی بارون می پریدن و بازی می کردن و خودم ! خودم که به اصرار مادرم می رفتم بیرون ، چکمه های پلاستیکیم ( طوسی بودن ) 

به طرز وحشتناکی دلم برای تمام اون لحظات تنگ شده( وقتی به اون سالها فکر می کنم gta سن آندرس و سی جی میاد توی ذهنم ، عملاً هیچ جایی از نقشش نیست که نرفته باشم حتی از خود cj هم بیشتر همه جا را بلدم و با جاده هاش خاطره دارم البته اون نسخه فارسیش و آهنگ هاشم جالب بودن ) ! اما نمی دونم چرا ؟ چرا بهترین دوست زمان بچگی هام الان خیلی برام غریبست و نه من و نه اون هیچ علاقه ای نسبت به ادامه دادن اون دوستی نداریم! دوستی ای که تا اوایل دبیرستان ادامه داشت! 

البته در مورد A حس می کنم ( اونم یکی از دوستای قدیمیم بود ) بهتره همین طور که هست بمونه ! کارایی که کرد هنوز برام قابل پذیرش نیست ( چهار پنج سال پیش وقتی ۱۸ ، ۱۹ سالم بود ) علارغم اتفاقی که براش افتاد و باعث شد خیلی ناراحت بشم ، برادرش فوت کرد ، بنظرم بهتره قهر بودن من همین طوری بمونه! اون روز بی هیچ دلیلی یه دفعه گفتم خدا نکنه شمار منو بهش داده باشن و بعد در کمال تعجب متوجه شدم خیلی اتفاقی سر مغازه خودش دیدنش و گفته فلانی دوستم بوده و حتی حاضر نیستم ازتون پول بگیرم بخاطر این! شمارش عوض شده ؟ چون هرچی زنگ می زنم در دسترس نیست! و خدارو دوباره شکر که اونها اون لحظه یادشون نبوده حرفی از شماره‌ تلفن من بزنن و بعدم گفته بودن برمی‌گردم شماره خودشو می گیرم که خدارو شکر همونم یادشون رفته بود! من خیلی خوش شانس بودم تو این قضیه 

[وای اون اتلاف وقت و کارای مسخره ی ۱۹ سالگیم که تا ۲۰ ادامه داشت امیدوارم یه روزی بخاطرش هم خودم خودمو ببخشم هم بخشیده بشم!] 

بهتره به بعضی چیزا فکر کنم چون خیلی تاسف می خورم و شرمنده می شم!

وقتی خاطراتمو مرور می کنم و از لحاظات خوشگل رد میشم بیشتر به این نتیجه می رسم که نتیجه اعمال خودمون دامن گیر خودمون خواهد شد! همین الان هم به طرز عجیبی برای بعضی ها شون عذاب وجدان دارم ! 

امروز یکم حس کردم دوباره برگشتم به عیدای قدیم و همه ی این خاطر تازه شد هرچند الان تنهام و مادر برگشت ولی نمی دونم ؟ نمی دونم چرا دلم میخواد بخندم؟! از ته دل بخندم و به هیچی فکر نکنم حتی به اتفاقات اجتناب ناپذیری که از راه خواهند رسید و تبعات اشتباهات خود منن ! راستی تا یادم نرفته اون روز عصر یا صبح دقیقاً یادم نیست بعد از اینکه خیلی بارون باریده بود کوه خیلی زیبا شده بود ! مه گرفته بود و همه جا سبز! کاش! کاش می رفتم کوهنوردی! کاش ! 


خیلی چیزای دیگم هست که نگفتم فضای مه آلود بلید رانرر و گم گشته گی رایان گاسلینگ که از قضا شبیه زندگی من تو اون سالها بود ! یا بعضی از کتابهام : صد سال تنهایی  things fall apart   ، a farewell to arms ، یا کتابی که بعد از تموم شدنش گریه کردم چون باهاش زندگی کرده بودم :  زنگ ها برای که به صدا در می آیند ! و هزارتا آدم و اتفاق دیگه که مهم بودن ولی حوصلم نمیشه در موردشون بنویسیم! 

احتمالاً my worst desire را ادامه بدم و چنتا قسمت( XD انگار می‌خوام چیکار کنم !!! ) دیگه بنویسم ازش ! نمی دونم کی بشه! یه سری اتفاقات دیگم افتادن که حتما باید در موردشون بنویسیم به همین زودیا چون خیلی مهمن !!! 

 

  • «پرنده»
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲

چی بگم ؟

امشب عروسی Z و من برنگشتم......

 ناراحتم! یه جورایی هم خیلی دلم میخواست برگردم هم می ترسیدم توی این وضعیت با آدمایی رو به رو بشم که از شون فرار کردم

می تونستم برگردم ، اما بهشون گفتم امتحان دارم ، امتحانام پشت سر همه وقت ندارم بخونم باید از فرجه استفاده کنم و بخونم... که البته دروغ نبود و قصد واقعی ایم هم همین بود اما ؟! نمی دونم نرفتنم تاثیری توی امتحان دادنم داشته باشه یا نه ؟ چون اونطور که باید از این فرصت استفاده نکردم.

برای Z خوشحالم که بالاخره به آرامش رسید اما بازم اما دعا می کنم سهل انگاری هایی که توی این مسیر به عنوان خانواده مرتکب شدن ( من خودمو تا حدودی مبرا می کنم چرا که هرچی که نیاز بود گفتم و کار بیشتری از من ساخته نبود) به دلیل شرایط و اصرار خودش باعث نشه پیش بینی های من درست از آب دربیاد !

 براش ناراحت نیستم ( ولی برای خودم ناراحتم که توی مراسمش نیستم ) اما خیلی هم خوشحال نیستم. توی شرایط اون نمی دونم این بهترین تصمیم بود یا نه ولی حداقل از چاه درش آورد ، امیدوارم چاله ای در کار نباشه یا لااقل عمق چاله به اندازه ای که من فکر می کنم نباشه. خب همه ی اینا هیچ اهمیتی نداره ، براش آروزی خوشبختی می کنم ! نمی دنم متهم بشم به بی تفاوتی چون اون برای من خیلی زحمت کشیده بود که البته اگه بشمم حقمه...


  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

جیغ بنفش

امروز خیلی حوصلم سررفته! از وقتی صبح بیدار شدم تا الان هیچ کاری بجز آشپزی نکردم ، اصلا حوصلم نشده درسامو بخونم و همش استرس دارم ، فقط دو تا درسه که خیلی حجم مطالب زیاده و نه استاد خوبی داشتن و نه من مطالعه کردم ، یکی شون حداقل میان ترم گرفت هرچند اصلا خوب امتحان ندادم و توقع دارم صفر بگیرم اما لااقل مشخص شد چطور سوال میده... ماه پیش بلاخره انتقالی گرفتم این خیلی خوبه ولی باعث نشد خیلی خوشحال بشم چون اتفاقات جدیدی رخ داده و من همینجا هم درگیر مشکلات زیادی شدم ، احتمالاً صاحب خونه سال دیگه تمدید نکنه و حتی اگرم بخواد تمدید کنه نمی دونم چطور پول پیشو بدم حس میکنم اصلا استفاده درستی از پولام نکردم و فقط بدون توجه به نیازهای واقعی همین طوری صرف چیزای روزمره کردمشون حتی یه دونه از اون چیزایی که میخواستمو نخریدم به اسم صرفه جویی ، حتی هزینه های ضروری رو هم کامل پرداخت نکردم و تنها اتفاقی که افتاد صرف شدن موجودی حسابم بود! الان با خودم میگم کاش صرف چیزای موندگار تر و مهم تری می کردمش... فکر نمی کنم به این زودیا پولی دستم بیاد که بهم اجازه بده اصلا بتونم به خرج کردنش فکر کنم  قبل از اینکه بخوام فکر کنم احتمالا تموم شده . توی موقعیت واقعاً بدی قرار گرفتم ، مرداد مهلت اجاره تموم میشه و من اصلا هیچ فکری راجع به اینکه کجا برم ندارم! امیدوارم بتونم همبن جا رو تمدید کنم ، علی رغم تمام مشکلاتی که داره رهن کامل بودنش حداقل باعث میشه به فکر اجاره هر ماه نباشم . واقعا هرچی گفتم خوبه  برعکس شد و از دستش دادم ، نه بخاطر خونه در کل دنیا برام جای واقعاً ترسناکی شده ، ممکنه زیادی به خودم سخت بگیرم ممکنه ۹۰% تصمیماتم اشتباه باشن ولی حتی با وجود تغییر همه اینا بازم هیچ امیدی حس نمی کنم و این واقعاً خوب نیست . خب حتی اگه هیچ کدوم از چیزهایی که الان هست نباشه بازم زندگی ادامه پیدا می کنه فقط اینکه چطورو نمی دونم فقط می دونم خیلی خیلی طولش دادم و این باعث شد تمام موقعیت های خوب از دستم برن ، هروقت مطمئن شدی نیازی به صبر کردن نیست البته اگه قبلش به اندازه کافی آگاهی داشته باشی ، طبیعیه هرچی زمان بیشتر سپری بشه پخته تر میشی ولی ممکنه دیگه شرایط بهره بردن از فرصت ها را نداشته باشی ، اصلا نمی خواستم در مورد این چیزا حرفی بزنم فقط دوست داشتم یه چیزی نوشته باشم از اونجایی که از آخرین باری که نوشتم خیلی گذشته تلاش های زیادی کردم اما هیچ کدومشونو دوست نداشتم و دلم نخواست منتشر بشن اینم بنظرم مثل بقیه چیزایی که نوشتم بیخود باشه ولی خب نه به اندازه اونا...

اعتماد به نفس و خودباوریم تقریباً صفره به حدی به خودم اطمینان ندارم که حتی یک تا ده شمردنم دو سه بار تکرار می کنم مطمئن شم درست شمردم ! تبدیل شدم به یه فرد آزار دهنده. هرچقدر بزرگتر میشم بیشتر متوجّه این میشم که «Half of me has disappeared» این ترم یکی از بدترین تجربه هام از دانشگاه بود که هنوزم تموم نشده البته و به معنای واقعی کلمه اگه یه بار دیگه ازم بخوان به ازای یک میلیارد دلار سر کلاس بعضی از اساتید بشینم این کارو نمی کنم هرچند واقعاً حرفهای خوبی میزدن و همه تلاش شون این بود که صرفاً به ارایه یه سری مطالب تئوری وار نپردازن و دانشجو رو با سواد و با صنعت آشنا کنن ولی نمی دونم چرا برام خیلی رقت انگیز اومد و از این همه وانمود کردن حالم  بهم میخوره انگار بجای نمک سدیم و کلر بهت بدن همین قدر وحشتناک:)...

امیدوارم این عذاب الهی سال دیگه تموم شده باشه و من حتماً فارغ تحصیل شده باشم و برای ارشد آماده چون اصلاً نمی تونم تصور کنم یه بار دیگه تو این محیط باشم منم باید مثل حضرت مریم سلام الله علیها دعا کنم که نسیا منسیا بشم و هیچوقت دیگه قیافه نحس این آدمای از خود راضی دو رو رو نبینم ! 

فقط خدایا این کفر نعمت محسوب نمیشه واقعاً شکر فقط تحمل اینا واقعاً برام سخته... 

هر دفعه سر نوشتن عنوان درگیری دارم نمی دونم چی باید  عنوان این مطلب پراکنده باشه:)))

 

  • «پرنده»
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲

سال نو مبارک

تو سال قبل خیلی اتفاقا افتاد ! خیلی جاها رفتم . شاید سال پیش خلاصه ای از سال های هدر رفته از انفعال خودم و کرونا بود…البته بدون مقدمه ۱۴۰۰ ، شاید ۱۴۰۱ جوره دیگه ای می بود! 

توی این سال اتفاقاتی افتاد که اصلاً برای من قابل پیش‌بینی نبود

ز ازدواج کرد

ا.م به دنیا اومد 

و شاید تنها نقطه عطف زندگی من ! تو همین سال بود یعنی اون ۴۲ روز...

علارغم مشکلاتی که پیش اومد سالی که گذشت سال خوبی بود امیدوارم این تجربیات خوب به نحوی تو این سال جدید هم تناسخ پیدا کنن و شاهد شون باشم 

هرچیز دیگه ای هم که بگم تکرار مکرراته پس بهتره همینجا تمومش کنم سال نو مبارک! انشالله خداوند برای همه ما سال خوبی رقم بزنه 





  • «پرنده»
  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲

یکی از آرزوهام

خیلی دوس دارم هم زمان تو یه رشته دیگم درس بخونم ( تو رشته خودم چقدر موفق بودم! تا همین جاشم با هزارتا سلام و صلوات رسیدم ⁦:⁠-⁠D⁩ )  در زمینه علوم انسانی باشه یا هنر ؛ نمی دونم موقعیتش برام پیش میاد اصلاً یا نه ولی اگه می تونستم و می شد ، الان که همین طوری بهش فکر می کنم و همهٔ جوانبو درنظر نمی گیرم! چیزه خوبیه:) البته من همیشه به هنر و علوم انسانی علاقه داشتم ؛ کاش می تونستم تو این زمینه ها هم سر رشته ای داشته باشم چون دیگه نمی تونم خودمو الاف دانشگاه کنم بیشتر از این که بخوام دوباره از اول شروع کنم اما اگه می شد همزمان دو تا رشته رو خوند در حد کاردانی هم بد نبود :)) خب امیدوارم بشه!! 

خدایا ببین من چقدر دلم میخواد ! واسه من دلت نمی سوزه حیف شم ؟! پس بهم کن کن دیگه ( تصویر من با مشت های گره کرده ) 

- همین که در موردش نوشتمم خوبه نشون میده یه قدم بهش نزدیک تر شدم ، شاید اصلاً عملی نشه ولی سعی میکنم حداقل یه چیزی شبیه این بشه نشد تحصیل کنم خودم مطالعه کنم حداقل. اگه اینم نشد مهم نیست:)) بر نمی گرم خودمو سرزنش کنم ( می کنم ولی الکی بگیم نه [: ) 

  • «پرنده»
  • يكشنبه ۷ اسفند ۰۱

بی خوابی

بنظرم زیبایی هنر این نیست که همه چیو رنگارنگ نشون بده. تصویر دختر بچه‌هایی که میچرن و موهاشون تو هوا تاب می‌خوره و لب خندی که قبل از تموم شدن فیلم ، کتاب ، موسیقی ، نقاشی و.. می بینیم یا حس می کنیم . حتی وظیفه هنر امید بخشیدنم نیست... بنظرم تمام داستان هایی که تهشون نکته اخلاقی دارن مزخرفتن.  وظیفه هنر آموزش « هنر» کنار اومدن و پذیرشه ؛ وقتی نپذیریم نمی تونیم به رستگاری برسیم ؛ ابتدا باید نقایصو پذیرفت تا حلشون کرد... نه فقط هنر هر چیزی که پایان خوشی ترسیم می کنه داره به بشریت ظلم می کنه! سعی داره یه قدم انسان ها رو به سمت نفهمی سوق بده ! بنظرم بهتره به قول اسکار وایلد برای بخشیده شدن دعا نکنیم ؛ برای مجازات شدن دعا کنیم ! اما خب من که جرأت شو ندارم 

  • «پرنده»
  • شنبه ۶ اسفند ۰۱

من خوبم °-°

خواستم از ترم پیش ، دانشگاه و همه چی که درهم برهم شده بنویسم اما اصلاً حوصلم نمیشه ؛ انقدر نوشتم ، گفتم و در موردش فکر کردم که هرچی بگم تکراریه.
شاید ، شاید یه زمانی اگه یادم بود در موردش نوشتم چون حس می کنم خوبه یادم باشه چی شده…
  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۳ اسفند ۰۱

حس میکنم ول خرجم

من خیلی ول خرجم امروز رفتم بیرون یک و چهارصد خرج کردم برگشتم ، هیچ چیزی که واقعاً بدرد بخور باشه هم نخریم یه چهارتا چیزه بیخود ! حالا شاید پولی هم نباشه ولی برای بودجه من مبلغ زیادیه اصلا همیشه اینطوریه ، خیلی وقتا می رم بیرون چیزای الکی میخورم که اصلاً بدردمم نمی خورن پولام میشه هیچ! خودمو مقایسه می کردم با بچه ها می دیدم اونا واقعاً اقتصادی فکر می کنن  و من تو طول چهل روز  تقریباً سه میلیون خرج کردم !!! و جالبش اینه که هیچ خاصی هم نخریدم :)) واقعاً حس می کنم بهتر تغییر کنم!! همیشه اینطوری بودم و یه مدت کوتاه خودمو کنترل می کردم و بعدش دوباره شروع به خرید خرت و پراتای بی اهمیت ، حتی اون چیزایی که می خرمم چندان قابل استفاده نیستن برام:| یه تیشرت گرفتم فقط یه روز پوشیدم ، یه عطر که از بوش متنفر شدم یا هزارتا چیزه بی خود دیگه…

وقتایی که هدف تعیین کردم برای خرید یه چیز ، چیزای بدرد بخور و ضروری گرفتم ولی وقتی همین طوری رفتم تو بازار نتیجش شده چیزای الکی.. مغزم همیشه راهنمایی می کنه ولی هنوز زیاد قابل اعتماد نیست یه وقتایی تصمیمات خیلی‌ درستی میگیره و من نسبت بهش بی اعتنام ، یه وقتایی هم صداش با امیالم قاطی میشه واقعاً نمی تونم تشخیص بدم چی عقلانیه... هربار اینو میگم ولی شاید این بار بار آخر باشه من نباید همین طوری الکی تو بازار پرسه بزنم چون نتیجه خوبی درپی نداره :) یا باید اینترنتی خرید کنم یا بدونم چی میخوام دقیقا ( البته یه خوردشم به این برمیگرده که تو خرید تازه کارم و زیاد روم نمیشه با فروشنده ها  سرو کله بزنم البته شاید یه جاهایی بهم کمک کرده باشه اگه از زاویه دیگه بهش نگاه کنم ) 

+ برای یکی که دغدغه مالی نداره شاید این اعداد و ارقام شوخی باشن ولی خب من باید نسبت به درآمد خودم که عملاً صفره خودمو بسنجم 

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

کج فهمی

صدا های محو تو گوشم می پیچید . تصاویر یکی یکی رد می شدن… مسیر یکنواخت بود ؛ هیچ حسیو در من زنده نمی کرد  تا رسیدیم به جایی که خاطرات از اعماق مغزم فریاد زدن و همراه مناظر ، یه عمر از جلو چشمام گذشت ! 

غروب خورشید پشت کوه ها و ابرهایی که اجازه عرض اندام بهش نمی دادن . بی تفاوت به عظمت خورشید سعی در پوشوندنش داشتن ، باد دست به کار شده بود و ابر ها رو کنار می زد . چشامو بستم ، توی هوا معلق شدم ! حین برگشت آرزو کرده بودم تا ابد هوا ابری باشه چون  از دیدن خورشید همیشه درست وسط آسمون خسته شده بودم ! و حالا خورشید آخرین توانشو بکار گرفت ؛ برای زیباتر شدن نمایش ، تلألو امواج نور بین ابرا سکوتشو شکست و به همه ی مردمی که تماشاش می کردن بدرود گفت ! سرخی خورشید به چشم های بی رمق من کنایه می زد ! می‌خواست ثابت کنه بیشتر از اون چیزی که فکر می کنم بهش مدیونم!  من بین تمام عواطفم غرق بودم و جملاتی از «کشتن مرغ مقلد » توی ذهنم بالا و پایین می رفت ! درست مثل کشتن مرغ مقلد ، غروب خورشید هم صحنهٔ غم انگیز افول آروز های من بود… 

شور و اشتیاق، برای اولین بار دیدن !

همه ی اونایی که می‌شناختم ! 

تمام لحظاتی که می تونستم تو خاطراتش گم شم !

 آروم در گوشم گفتن : ممکنه یه روز برای الآنم دلت تنگ شه؟ خواستم جواب بدم نه! که لبخند بچه ها منصرفم کرد !! من دلم برای همه‌ی اینا تنگ میشه حتی برای اونایی که فقط یه بار از کنارشون گذشتم....


  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱

مسیر حلقوی :)

بازم آخر نیم سال شد ( ترم) و من بجای اینکه به فکر امتحانات و نمرات شون باشم بیشتر به فکر اینم که تکلیفم چی میشه ؟! بلاخره تقریباً داشتم امیدوار می شدم که اینبارم مثل سال قبل شد ، فقط امیدوارم اصلا اینطور نشه که نتونم ترم نیم سال :/ بعد برم دانشگاه واقعاً دیگه نمی تونم انقدر عمرمو تلف کنم ! حداقل سال پیش یه دلیل یا بهونه داشتم ( بیماری و دوبار اتاق عمل و درگیر کلیه بودن... ) اما امسال چی؟ اشتباه از من بود که اینو درنظر نگیرفتم که شاید نتونم انتقالی بگیرم ولی اینم درست که شرایط یه نفرو درنظر نگیرن و انقدر بی رحمانه و غیر انسانی به قضیه نگاه کنن! خب من که تقریباً تمام راها رو امتحان کردم و فعلاً باید برم دنبال نخود سیاه :) اما از این تعجب می کنم که چرا باید به مادرم که این همه راه رفت بی توجهی ای بشه ؟! اون که دستورو داد چی از تو کم می شد اگه عملیش می کردی و از ناآگاهی خانوادم سو استفاده نمی کردی و برگه رو ازشون می گرفتی؟ بجای اینکه بگی تو سیستم هست یا هرچی ؟؟ شایدم این یه روش دیگه برای دست به سر کردن مراجعه کننده ها باشه ؟! به هرحال من فعلاً به زعم خودم کاری بجز انتظار ندارم ولی این مسئله واقعاً خیلی بهم فشار وارد کرد شاید قابل قیاس با خیلی از مشکلات مهم ترم نباشه منی که سنم بهم اجازه نمی ده بخوام ولش کنم و دوباره بیام سراغش بعد از دوسال یه جورایی برام نابودی rest of my life محسوب میشه :// . هرچی از  آیندم می دونم فقط همین درس بوده ! نمی دونم اگه اونم نباشه واقعاً چیکار می تونم بکنم؟ اصلا کاری ازم برمیاد؟  کاش مثل اسکارلت برباد رفته می تونستم بگم :«فردا بهش فکر می کنم» و فردا هم این جذابیت و اقتدارو داشتم که همه رو مجذوب خودم کنم و مشکلات حل شه بدون اینکه واقعاً به چیزی فکر کرده باشم :)

  • «پرنده»
  • شنبه ۸ بهمن ۰۱
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!