نمی دونم چی بگم ؟
اصلا نمی دونم کجام؟!
نمی تونم بفهمم چرا؟ چرا باید همیشه تظاهر کنم؟ نمی دونم چرا هیچوقت من مهم نبودم ، نظر من ، خود من ، حرف های من ، من اصلا کی هستم؟
خدایا خسته شدم
دیگه طاقت ندارم
حوصلم سر رفته از اینکه حتی یه لحظه تو عمرم نتونستم خودم باشم !
می دونم کسی بی نقص نیست و زندگی شاید هیچوقت آرمانی ( ایده آل ) نباشه اما ؛ اما ولش کن!
افسوس که فرسنگ ها از ذره ای وقار دورم !
این درست نیست که من انقدر بی پناه باشم ؛ تنهای تنها...
من ؛ حتی خودمم نیستم و این خنده داره ، باید به خودم بخندم.
حالا و سال ها قبل به کسی نیاز داشتم که بتونم بهش تکیه کنم! فقدان همچین فردیو واقعاً توی تمام ابعاد زندگیم حس میکنم
وقتی می رم بیرون ، توی خیابون که راه می رم !
حتی وقتی کنار خانواده نشستم ، حتی وقتی الکی لبخند می زنم و گاهی وقتها که گریم میگیره ، هر لحظه و هر ثانیه و این واقعاً سخته!
شدم شبیه ظرفی که هزارتا ترک ور داشته و هر آن ممکنه بشکنه انقدر ضعیف شدم که خودمم تعجب می کنم !
با هر تلنگری دلم می شکنه .
گاهی از خودم می پرسم اصلا چطور می تونم دووم بیارم ؟؟
بعضی چیزا رو اینجام نمی تونم بگم ، نمی تونم بگم ولی کاش می شد ، کاش می تونستم همه چیو بزارم و برم ، برم و هزار کیلومتر متر از این افکار فاصله بگیرم ، من فقط یه کمی قدرت می خوام ،
فقط یه کمی !