۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

به چه قیمتی ؟

نمی دونم چرا هر وقت سعی دارم وضعیتم را فراموش کنم به خودم بگم نه اینطوری نیست! با یه تلنگر دوباره همه چی دود میشه… حس میکنم لبه پرتگاه ایستادم 

گفت : « خب مگه چیکارت دارن ؟ فقط یه شب می خوابیم همش قراره بریم بیرون » 

من واقعاً هفته ی سختی داشتم ، از صبح تا شب دانشگاه بودم 

حق ندارم یه آخر هفته ، فقط یه آخر هفته برای خودم باشه ؟ نباید به من بگی که تصمیم داریم بیایم؟ درسته هزینه های اینجا را خودتون تامین کردید ولی من اهمیتی دارم؟ من اینجا نیستم ؟ من؟ نباید حداقل از من نظر بخواید؟ خدایا کاش هیچکس محتاج فرد دیگه ای نباشه

برای موضوعی به این سادگی بهم میریزم و این بخاطر خود این اتفاق نیست

بخاطر اینکه دوباره تمام این افکار مسخره را کنار می زنه و بلند میگه ، جوری که همه بشنون 

من هیچی نیستم! من هیچ جایی ندارم 


می‌دونم به اندازه کافی بیخوده ولی دیگه نمی تونم بقیشو بنویسم! 

خدایا اینجا بودنم برای من دردسر شده ، نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که هیچوقت قرار نیست به آرامش برسم؟ حتی باید سر این موضوعات الکی ناراحت بشم 

من واقعا یه چیزیم هست

هرگز برای راحتی خودتون مستوجب ناراحتی بقیه نشید!

 روزی نیست که به این فکر نکرده باشم که وضعیت اینجا چی مشه ، اینکه اونها زحمت پول پیش را کشیدن ، بهم کمک می کنن ز و م مجبور شدن فداکاری کنن اگر هم بوده به خودم قول می دم که از امروز به بعد فراموشش نکنم 

من اصلاً راضی نبودم بخاطر من این کارو بکنن ولی واقعا هیچ چاره‌ای نداشتم ، آخرم خواستم اینجا را نگه ندارم ولی خب ع حاضر شد کمک کنه 

اگه حوصلم شد در مورد قبل و بعدش توضیح می دم ، برای خودم ، برای اینکه یادم نره 


  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳

گاهی ناگهان طوفان می شود!

حالم خوب نیست! دوباره شروع کرد به احمق بازی

می دونستم هیچی تغییر نکرده 

خدایا من واقعا نمی تونم اینجا بمونم ، خواهش میکنم بهم کمک بتونم خونه خودمو نگه دارم

ضمنأ امروز یکی از همسایه های  قدیمی مون فوت کرد ، دوست Z بود 

باهم می رفتیم بیرون ، همیشه می خندید 

زندگی سختی داشت

خدا رحمتش کنه ، اگر حقی به گردنم داره ازش می‌گذرم 

من ازش راضی ام امیدوارم خدا هم ازش راضی باشه



خدایا من هیچ امیدی به عوض شدن اون ندارم و نداشتم فقط فراموشش کرده بودم 

نمی دونم چی بگم ؟ هیچ حرفی برای گفتن ندارم ، بعضی چیزها نه قابل تغییره نه قابل جبران نه حتی قابل بهبودی

من خیلی وقته پیش شما اعتراف کردم دیگه نمی تونم 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳

سال جدید ، حرف های قدیمی

مدت زیادی از آخرین حرف هام میگذره ، توی این مدت سعی کردم  بنویسم اما چیزه جدیدی برای گفتن نداشتم ، همون حرف های قدیمی ، دغدغه های گذشته.

توی سال جدید کارهای احمقانه زیادی انجام دادم ، توی همین چند روز

نمی دونم به خودم دروغ گفتم یا توی توانایی هام اغراق کردم ، که حالا واقعا حس درماندگی می کنم ؟

نگرانم وضعیت خونه چی میشه ؟ برای سال بعد باید چیکار کنم ؟! 

 هیچ امیدی ندارم و به بن بست رسیدم

هیچ راه فراری نمی بینم ، هیچ گنبدی که کنارش دست هامو برای دعا بالا ببرم 

نه جایی که مطمئن باشم صدام شنیده میشه نه کسی که توی آغوشش نجوا کنم 

خدایا باوجود اینکه باور دارم با من صحبت نمی کنید آیا این زیاده خواهی نیست که ازتون تمنا کنم ناجی من باشید؟ 

آهی می کشم و باخودم میگم ، من دفعه های قبل که به وضوح کمک خداوند را دیدم خودم را در پیشگاه ایشان خجالت زده کردم 

از خودم می پرسم ،چه کار کردم که مستحق کمک باشم؟ چه چیزی در من هست که به من شایستگی این را می ده که توی این دنیا تنهای ، تنها نباشم ؟ 

خدایا می ترسم ، می ترسم چشم هامو بازم کنم و شرایط شکننده ای که درش قرار دارم را ببینم یا چشم ها مو ببندم و انقدر خودم را گول بزنم که واقعیتی که قراره باهش رو به رو بشم منو از پا در بیاره ! نمی دونم چیکار کنم ؟؟ 

توی این هشت روز عملاً هیچ کار مفیدی نکردم  به در و دیوار و تلفن همراهم خیره شدم 

خدایا ، می تونم از تون یه قول بگیرم ؟ قول بگیرم که حداقل از این به بعد کمکم کنید انقدر احمق نباشم ؟؟ 

شاید همین برای من کافی باشه 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!