۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

عجیب

امشب کلیه ام خیلی درد میکنه ادرارم پر خون بود ، ز رو رسوندیم شوهرش مریض بود ، بیشتر از این نمی تونم چیزی بگم ، کاش پیشنهاد رسوندنشو نداده بودم برای خودم بد شد ، هنوزم تموم نشده ...


  • «پرنده»
  • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

حرف های خاکستری !

ذهنم پر از sexual terms  شده ! می ترسم از پر رو بال دادن به این تفکرات ذهنم به تیمارستان کشیده شود... این درست است یا اشتباه ؟ این که حس کنی بخشی از وجودت نیست این که حس کنی نیاز به امنیت داری ، نیاز به کسی که در آغوشت بگیرد نه هرکسی... نه بحران  عاطفی دارم نه کم بود توجه نه خلأ دوست داشته شدن نه کم بود محبت نه عقده های خالی نشده نه اسکیزوفرنی(!) نه پارانویا(!)  نه از خودم بیزارم نه از زندگی بدم می آید نه نیاز دارم حرف بزنم نه دلم  درد و دل میخواهد نه دوست دارم سکوت کنم نه درون تاریکی ام نه چشمانم خیس است نه خودم هستم نه نیستم ، آیا من واقعا وجود دارم؟ کلمه ای که سال هاست از بیانش خود داری کرده ام ، بدبختی ماجرا این است برایم که حتی نمی توانم بگویم نیست ، نبوده ، نداشته ام ، ندارم ، بودن واقعا بودن بد تر از نبودن است فراموش کردن راحت تر از پذیرفتن....بگویم ؟ به چه اعتراف کنم ؟؟ من اعتراف میکنم که از .... آه خدایا به اندازه کافی با مسخره بازی هایم خودم را زخمی کرده ام نه ، نه نمی توانم ، نمی توانم بگویم باید فراموش کنم باید یک جوری سرکوبش کنم ! فقط ، فقط ،من ، من ، این موجود کمی دست و پا چلفتی حق نداشتم چیزی را که حق همه بود داشته باشیم ؟ ناراحت نیستم! This is my life but هیچ راه مسالمت آمیزی وجود ندارد که بخواهم هم ضعیف نباشم هم ناشکر نباشم هم گنه کار ، فقط کمی ! ذره ای ! چیزی را تجربه کنم که شاید تجربه اش غیر ممکن شده باشد ، نه ، نه این راه هم نمی خواهم ، میخواهم با آن  کنار بیایم ، میخواهم حلش کنم ! ولی مصمم نیستم ، شجاعتش را دارم ، حوصله اش را ندارم ، خوابم می آید کاش بیدار شوم و همه چیز را فراموش کرد باشم همه چیز را  ، فراموش کنم و خاکستر این بدن ، عریان بودن زخم هایم را بپوشاند... من نیاز به چیزی دارم که نمی دانم ! 
  • «پرنده»
  • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!