من اصلاً نمی خواستم در مورد اینکه دخترا چیکار می کنن باهاش صحبت کنم فقط اون پسره که مست بود روزمو خراب کرد چرا پا نشدم برم جای دیگه ای بشینیم؟ چرا به مزخرفاتش گوش دادم ؟  شاید نرسیدم! شاید با خودم گفتم اگه باشم برم جای دیگه ای شاید یه دفعه بزنه به سرش ! نمی دونم کار درستی کردم یا نه ؟؛ ولی وقتی با م تماس گرفتم می خواستم در مورد خیلی چیزا باهش صحبت کنم نه این اتفاقات کم اهمیت.. وقتی فکر می کنم چی بگم خیلی چیزا به ذهنم می رسه ولی در عمل من می مونم و جمله های درهم برهم واقعاً حوصلم نمیشه دوبار بخوام باهاش یا با کسی صحبت کنم:) حس می کنم خیلی خوایم میاد.. فقط نمی دونم چرا من عین یه آهن ربا تمام بدشانسی ها رو به خودم جذب می کنم :/ و انگار دوباره باید همون حرف تکراریو تکرار کنم ؛ چرا دیواری کوتاه تر از من نیست ؟ چرا همه باید به نحوی برا من قلدری کنن ! خب جواب همه این چرا ها رو می دونم ولی بازم به خود حق می دم تا دوباره بپرسم چرا ؟ من باید سعی کنم تمام نشانه های ضعفو از خودم دور کنم ، باید سعی کنم این رفتار های بچگانه توام با حماقتو تموم کنم ! باید یکم بیشتر صحبت کنم خب ! واقعاً نمی دونم در مورد چی حرف بزنم !! بخاطر همینه همیشه آدم کسل کننده ای بودم.... بزار حالا که خیلی چیزا گفتم اعتراف کنم هیچوقت هیچ تغییری تو رفتارم نمی دم و اینم می مونه به یادگار تا اگه سال بعد یا سال ها بعد یادش افتادم بگم : هنوزم همونم :) ... تو این چند ماه اتفاقات خیلی زیادی افتاد که همشون ارزش نوشتن داشتن ولی واقعاً حوصلم نمیشه چیزی بنویسم ( هرچند نوشتنم چنگی به دل نمی زنه )  برام قابل پیش بینی نیست چی میشه ؟ فقط امیدوارم درسیو نیفتم ! خیلی مطالب سنگین نبود ( چرا بود ) ولی موکول کردن همشون تقریباً یه شب امتحان و استرس شیوه مطالعه ناکارآمد و ... باعث شد تا اینجا از خودم راضی نباشم :))) ... امتحان امروز ( در واقع دیروز ) تقریباً هیچ کدوم از گزینه ها رو با قاطعیت نزدم و رو همشون شک داشتم شایییید اگه یه بار دیگه گزینه ها رو می خوندم بعضیا شونو تغییر می دادم ولی مغزم خسته بود :/ روز قبلش دوتا امتحان تو یه روز و ساعت تقریباً ساعت هفت رسیدم خونه سه تا خط عوض کردم به اضافه مترو وقتی رسیدم انقدر خسته بودم که نسبت به کلا نسیبت به امتحان امروز ( در واقع دیروز ) نا امید بودم و حس می کردم نمی تونم حتی مطالبو بخونم و خب اگه بی انصاف نباشم برای پنج صبح بیدار شدن و تا ۱۰ خوندن  نتیجه اونقدرا هم افتضاح نبود فقط همون طور که گفتم امیدوارم قبول شم :/ ..

از همه اینا گذشته حس می کنم مغزم منجمد شده و قبلم سوراخ جوری که تمام احساساتم ازش چکه می کنن و هر روز بیشتر به این نتیجه می رسم که بخشی از توانایی های ابراز احساساتمو از دست دادم. تا اینجا برای این کافیه تو مطلب بعدی در مورد دستو پا چلفتی بودنم و اینکه چرا مستقل نیستم بنویسیم چون ذهنمو مشغول کرده طبیعتاً تو این سن نباید به خانواده وابسته باشم ( به لحاظ مالی البته نه عاطفی ) 

الان دیگه دوباره نمی خونمش پس اگه غلط املایی داشتم یا چیزی جا افتاده بود دفعه بعد درستش می کنم ولی امیدوارم نیازی نباشه که هست.....