صدا های محو تو گوشم می پیچید . تصاویر یکی یکی رد می شدن… مسیر یکنواخت بود ؛ هیچ حسیو در من زنده نمی کرد  تا رسیدیم به جایی که خاطرات از اعماق مغزم فریاد زدن و همراه مناظر ، یه عمر از جلو چشمام گذشت ! 

غروب خورشید پشت کوه ها و ابرهایی که اجازه عرض اندام بهش نمی دادن . بی تفاوت به عظمت خورشید سعی در پوشوندنش داشتن ، باد دست به کار شده بود و ابر ها رو کنار می زد . چشامو بستم ، توی هوا معلق شدم ! حین برگشت آرزو کرده بودم تا ابد هوا ابری باشه چون  از دیدن خورشید همیشه درست وسط آسمون خسته شده بودم ! و حالا خورشید آخرین توانشو بکار گرفت ؛ برای زیباتر شدن نمایش ، تلألو امواج نور بین ابرا سکوتشو شکست و به همه ی مردمی که تماشاش می کردن بدرود گفت ! سرخی خورشید به چشم های بی رمق من کنایه می زد ! می‌خواست ثابت کنه بیشتر از اون چیزی که فکر می کنم بهش مدیونم!  من بین تمام عواطفم غرق بودم و جملاتی از «کشتن مرغ مقلد » توی ذهنم بالا و پایین می رفت ! درست مثل کشتن مرغ مقلد ، غروب خورشید هم صحنهٔ غم انگیز افول آروز های من بود… 

شور و اشتیاق، برای اولین بار دیدن !

همه ی اونایی که می‌شناختم ! 

تمام لحظاتی که می تونستم تو خاطراتش گم شم !

 آروم در گوشم گفتن : ممکنه یه روز برای الآنم دلت تنگ شه؟ خواستم جواب بدم نه! که لبخند بچه ها منصرفم کرد !! من دلم برای همه‌ی اینا تنگ میشه حتی برای اونایی که فقط یه بار از کنارشون گذشتم....