مدت زیادی از آخرین حرف هام میگذره ، توی این مدت سعی کردم  بنویسم اما چیزه جدیدی برای گفتن نداشتم ، همون حرف های قدیمی ، دغدغه های گذشته.

توی سال جدید کارهای احمقانه زیادی انجام دادم ، توی همین چند روز

نمی دونم به خودم دروغ گفتم یا توی توانایی هام اغراق کردم ، که حالا واقعا حس درماندگی می کنم ؟

نگرانم وضعیت خونه چی میشه ؟ برای سال بعد باید چیکار کنم ؟! 

 هیچ امیدی ندارم و به بن بست رسیدم

هیچ راه فراری نمی بینم ، هیچ گنبدی که کنارش دست هامو برای دعا بالا ببرم 

نه جایی که مطمئن باشم صدام شنیده میشه نه کسی که توی آغوشش نجوا کنم 

خدایا باوجود اینکه باور دارم با من صحبت نمی کنید آیا این زیاده خواهی نیست که ازتون تمنا کنم ناجی من باشید؟ 

آهی می کشم و باخودم میگم ، من دفعه های قبل که به وضوح کمک خداوند را دیدم خودم را در پیشگاه ایشان خجالت زده کردم 

از خودم می پرسم ،چه کار کردم که مستحق کمک باشم؟ چه چیزی در من هست که به من شایستگی این را می ده که توی این دنیا تنهای ، تنها نباشم ؟ 

خدایا می ترسم ، می ترسم چشم هامو بازم کنم و شرایط شکننده ای که درش قرار دارم را ببینم یا چشم ها مو ببندم و انقدر خودم را گول بزنم که واقعیتی که قراره باهش رو به رو بشم منو از پا در بیاره ! نمی دونم چیکار کنم ؟؟ 

توی این هشت روز عملاً هیچ کار مفیدی نکردم  به در و دیوار و تلفن همراهم خیره شدم 

خدایا ، می تونم از تون یه قول بگیرم ؟ قول بگیرم که حداقل از این به بعد کمکم کنید انقدر احمق نباشم ؟؟ 

شاید همین برای من کافی باشه