نمی دونم چرا هر وقت سعی دارم وضعیتم را فراموش کنم به خودم بگم نه اینطوری نیست! با یه تلنگر دوباره همه چی دود میشه… حس میکنم لبه پرتگاه ایستادم 

گفت : « خب مگه چیکارت دارن ؟ فقط یه شب می خوابیم همش قراره بریم بیرون » 

من واقعاً هفته ی سختی داشتم ، از صبح تا شب دانشگاه بودم 

حق ندارم یه آخر هفته ، فقط یه آخر هفته برای خودم باشه ؟ نباید به من بگی که تصمیم داریم بیایم؟ درسته هزینه های اینجا را خودتون تامین کردید ولی من اهمیتی دارم؟ من اینجا نیستم ؟ من؟ نباید حداقل از من نظر بخواید؟ خدایا کاش هیچکس محتاج فرد دیگه ای نباشه

برای موضوعی به این سادگی بهم میریزم و این بخاطر خود این اتفاق نیست

بخاطر اینکه دوباره تمام این افکار مسخره را کنار می زنه و بلند میگه ، جوری که همه بشنون 

من هیچی نیستم! من هیچ جایی ندارم 


می‌دونم به اندازه کافی بیخوده ولی دیگه نمی تونم بقیشو بنویسم! 

خدایا اینجا بودنم برای من دردسر شده ، نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که هیچوقت قرار نیست به آرامش برسم؟ حتی باید سر این موضوعات الکی ناراحت بشم 

من واقعا یه چیزیم هست

هرگز برای راحتی خودتون مستوجب ناراحتی بقیه نشید!

 روزی نیست که به این فکر نکرده باشم که وضعیت اینجا چی مشه ، اینکه اونها زحمت پول پیش را کشیدن ، بهم کمک می کنن ز و م مجبور شدن فداکاری کنن اگر هم بوده به خودم قول می دم که از امروز به بعد فراموشش نکنم 

من اصلاً راضی نبودم بخاطر من این کارو بکنن ولی واقعا هیچ چاره‌ای نداشتم ، آخرم خواستم اینجا را نگه ندارم ولی خب ع حاضر شد کمک کنه 

اگه حوصلم شد در مورد قبل و بعدش توضیح می دم ، برای خودم ، برای اینکه یادم نره