۴ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

حسرت های من :/

امروز تو کلاس همهٔ بچه ها متولد هشتاد ، هشتاد یک و ... یه دفه حس پیری بهم دست داد ،  دلم خواست گریه کنم ! 

برگشتم یاد این افتادم: ناگهان چقدر زود دیر می شود......

منم که الان هیچی ب هیچی حتی دانشگاه همم رو هواست…

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!



یه روز بیام هرچی تو دلم هستو اینجا بگم .....

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۰۱

بوی پیراهن.....

یاد تک مصراعی افتادم که سال ها پیش از  خواهرم شنیدم ، در تمام گذر آن سالها و حالا و اکنون وقت و بی وقت ، گاه و بیگاه تلنگری می زد و رد می شد شاید امشب که از شنیدن «بوی پیراهن یوسف» چشم هایم خس شده مناسب ترین وقت برای تلنگر دوباره اش بود . امروز باید درحال اماده شدن باشم ( این مطلب را شش روز قبل نوشته ام)  می خواهم آماده شوم تا به سمت تنها نقطه عطف زندگی ام بروم ! برایم دعا می کنید؟ برای منی که از خودتان میخواهم برایم دعا کنید تا.... اشک می ریزم و حرف هایم تمام می شود .... سرخ ترین سپیدی از تلالو دست هایی که به سمت خورشید بلند است می خواهم برای  رهایی ام دعا کنید......

 شب همان شب که سفر مبداء دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان می شد

شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

تا خود صبح خطر دور و برش می رقصید
تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی

در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیه ی ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن

عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکم تر دوخت

از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!

یازده قرن به دل سوخته ام می دانی
مُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی 

 
باز هم یک نفر از درد به من می گوید
من زبان دوختم و خواجه سخن می گوید:

"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"

طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست
شِقْشقِیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
اِن یَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: این بار به پایان سفر می گویم
«بارها گفته ام و بار دگر می گویم»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمّه بگویم، دستش

هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده

گفتنی ها همگی گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما...

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که اُحد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

سیدحمیدرضا برقعی
  • «پرنده»
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱

اعتراف های من

نمی دونم چرا؟ بعد از اینکه هر رابطه ای رو تموم می کنم ( شاید اصلاً رابطه ای در کار نبوده و من دچار سوءتفاهم شدم ) پشیمون میشم! یه ساعت بعد ، یه سال بعد و گاهی وقتا خیلی وقت بعد ، دلم برای معصومیت از دست رفتم و تموم کارای بچگانم تنگ شده هرچند از چند نفری متنفرم و از تمام خاطراتم حذف شون کردم ؛ فقط نمی دونم چرا ؟ باید تو جای اشتباه و با آدم های اشتباه انقدر احمق باشم که اجازه بدم یه تکه از وجودمو به دزدن و قلبمو بشکنن هیچ کدوم شون برام اهمیت ندارن فقط حماقت خودم ، اذیتم می کنه ، اشتباهات خودم مجازاتم می کنه ‌..‌‌‌... 

بی حوصلگی ۰۰:۳۱ 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱

نمی دونم ؟!

خیلی وقتا خیلی فکر می کنم ، چیزایی به ذهنم می رسه که دلم میخواد بنویسم ؛ اما وقت نوشتن که می رسه چیزی به ذهنم نمی رسه ، حوصله نوشتنو ندارم..... 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!