۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

رستگاری در لحظه ی رهایی

تموم کردن هر گفتگو ، رابطه یا هرچی چی که می دونی  علاقه ای به ادامش نداری درست ترین کار ممکن او لحظس ؛ هیچوقت تظاهر نکن ، امید واهی نده ، هیچوقت از سر ترحم رابطه‌ای رو ادامه نده 

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۳۱ خرداد ۰۱

خاطرات قدیمی

تلفن همراهم را زیر و رو کردم تا شاید عکس زیبایی پیدا کنم و آن را با هشتگی که داغ شده بود به اشتراک بگذارم ؛  خودم هم می دانستم این کار را نمی کنم ! انگلیسی ام آنقدر ها خوب نیست شاید هم  جسارت اینکه انگلیسی بنویسم را ندارم. به هرحال برگشتم به خیلی سال پیش و عکسها و فیلمهای قدیمی را مرور کردم ، سالهاست دیگر عکسی نمی گیرم ، همیشه فکر می کنم ارزش لحظه ها به درک کردن آنهاست نه صَرف وقت زیاد برای عکاسی ، ولی شاید بهتر باشد عکس گرفت ! شاید بهتر باشد خاطراتی که کم کم از بهترین ذهن ها هم کم رنگ می‌شوند و فقط گردی از آنها باقی خواهد ماند ؛ یک چیزی تو مایه های اینطوری شده! را ثبت کرد ، پشت شیشه ی دوربین ، توی صفحهٔ نمایش تلفن همراه آنها را دوباره دید و آنقدر دید تا بفهمی ارزششان چه بوده ، قلبم بهم فشرده شد و حس آرامش اندوهناکی سراسر وجودم را در بر گرفت ، بغضم نشکست اما رگه هایی از ترک در بلور قلبم ریشه دواند ، بوی منزل مادر بزرگ ، بازار ، پرسه زدن های بیخودم .. خاطراتم با خواهر هایم همه و همه در یک رایحه خلاصه شده و مغرم را تحریک می کند ، نمی دانم آن روزها که درخت حیاط مان نشانه ی دوستی ای پایان ناپذیر و هدیه ای که هرگز نباید برایش  تشکر می کردم بود ، آن روز ها که در باران پیج و تاب هایش را تماشا می کردم و اشک ؛ چشم هایم را خیس می کرد ، از صمیم قلب می خواستم از آنجا بروم ، آن روز ها هم آروز می کردم دوباره همان تک فریم ها را تجربه کنم؟ دوبار بخواهم برگردم به همان تاریخی که از آن فرار کرده ام ؟ شاید آن روز ها به آینده ای امید وار بودم که اکنون نیست... روز ها برایم پر اضطراب می گذرد ، نمی دانم همین دانشگاه آزاد تکلیف اش چه می شود ؟ نمی دانم آیا هستم آیا باید خودم را آماده کنم تا به سمت سربازی ای بروم که سالها از آن گریخته ام ؟ نمی دانم ... می دانم الان دیگر سال نود و شش نیست و من هم همان پسر دبیرستانی نیستم می دانم سال ها سریع گذشته اند و خواهند گذشت ولی من هنوز خودم را در خاطرات دبیرستانم حبس کرده ام ، خاطراتی که برایم تداعی گر  تصویری مبهم از درد و رهایی و لذت است ، فرصت تغییر ، فرصت برگشت ، فرصت جبران ، همه ی این ها را بر باد داده ام . باید دفتر خاطرات آن روز ها را ببندم و باور کنم فقط خودم هستم ، باور کنم مهم نیست همکلاسی هایم الان کجا ها باشند و من کجا هستم!  آه دیگر کافی است . تراژدی مسخره ای که حتی غم انگیز هم نیست ، تنها دست و پا چلفتی بودن بازیگر تازه کارش را نشان می دهد که از ابتدای شروع نمایش فهمیده خیلی چیز ها را نمی داند و لحظه به لحظه دلسرد تر می شود! حتی خاطرات تلخم هم با کمی هوای بارانی و مصاحبت عزیزانی که حالا آنقدر تغییر کرده اند که نمی شناسمشان شیرین می شود کاش آفتاب هم مثل تمام خاطراتم هیچگاه طلوع نمی کرد و همیشه در خنکای آرامش نیمه شب ها می توانستم آزادانه خودم باشم و از هیچ به رستگاری برسم… خدایا من کمک می خواهم خواهش میکنم تقدیرم را همان طور که می خواهم رقم بزنید حتی اگر غیر ممکن باشد حتی اگر گنه کار ترین کسی باشم که گناهانش را بار ها و بار ها تکرار خواهد کرد .... 

  • «پرنده»
  • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱

حرف های من با خودم

متشخص ترین آدم روزگارم تو رو با کلیشه هایی که تو ذهنش داره قضاوت می کنه! پس یادت باشه چیو به کی میگی ؛ دنیا از دید خیلیا اونقدرا پیچیده نیست.....

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

شهید حسن صیاد خدایی

دلم خواست بنویسم : مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست / سامرا ، عزه ، حلب ، تهران چه فرقی می کند ؟ 

  • «پرنده»
  • دوشنبه ۲ خرداد ۰۱
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!