دنیا جای عجیبیه! از اینکه نمی تونم اونچه که توی ذهنم هستو عملی کنم . باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟ نمی دونم ! ولی وسط کارهای بیخود و اتلاف وقت بجای اینکه بشینم برای امتحان فردا بخونم ، حس عجیبی بهم دست داد ، حرف های معمولی ، زندگی برباد رفته و توی این مورد دقیقا یه آدم سنتی . تَصوّر یه آدم عیاش! نه !شاید یه آدم مست. و نه ! شاید یه آدم سر خورده! و شاید اصلاً یه آدم تنها !!! من توی شناخت آدم ها خوب نیستم و تمایل زیادی برای دیدن نیمه پر لیوان دارم ! دوراقع حتی یه عوضی مریض هم از نظر من می تونه خوب باشه! به هرحال بجز اون نگاه احمقانه با دهن باز ، روزمرگی و عقده های فروخورده ای که قاتل سریالی نساخته؛ بجاش کسی ساخته که حداقل خودش را می‌شناسه نمی دونم از نظر من البته!! شاید دلیلی برای ترسیدن از همچین کسی نباشه... نوشته بود من طاقت التماس کردن به کسی ندارم… که خیلی متأثر شدم از اینکه انقدر با خودش روراسته ! همه ی این مزخرفاتو باید فراموش کرد اما باید بخاطر سپرد که من دقیقاً نقطه مقابل اون هستم ! هیچوقت سعی نکردم به خودم راست بگم همیشه سراغ چیزهای رفتم که خیال باطلی بیش نبودن… اون لحظه دلم شکست چون با واقعیت رو به رو شدم ،واقعیتی که دره گوشم نجوا می کرد که تو اونی که ساختی نیستی! حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟! نمی دونم!

 ولی اگه می تونستم بهش می گفتم… 

.

.

.

فکر کنم اهمیتی نداره چی بهش می گفتم

توی همچین لحظاتی وقتی دلم میگیره یاد این صحنه از The Deep End of the Ocean می افتم که ووپی گلدبرگ می گفت: من حاضرم تمام زندگیمو بدم تا یک لحظه از چیزی که تو الان داریو تجربه کنم !

چون واقعاً خیلی از چیزها قابل ترمیم نیستن و فقط باید پذیرفت! من گاهی می پذیرم ! گاهی هم… 



+البته این تسلی ناشی از آزادی مطلق و اباحه گری گاهی فوق‌العاده ترسناک میشه! که خب فکر کنم حداقل برای اون کار به همچین جایی نرسیده بود( نرسیده)