امشب عروسی Z و من برنگشتم......

 ناراحتم! یه جورایی هم خیلی دلم میخواست برگردم هم می ترسیدم توی این وضعیت با آدمایی رو به رو بشم که از شون فرار کردم

می تونستم برگردم ، اما بهشون گفتم امتحان دارم ، امتحانام پشت سر همه وقت ندارم بخونم باید از فرجه استفاده کنم و بخونم... که البته دروغ نبود و قصد واقعی ایم هم همین بود اما ؟! نمی دونم نرفتنم تاثیری توی امتحان دادنم داشته باشه یا نه ؟ چون اونطور که باید از این فرصت استفاده نکردم.

برای Z خوشحالم که بالاخره به آرامش رسید اما بازم اما دعا می کنم سهل انگاری هایی که توی این مسیر به عنوان خانواده مرتکب شدن ( من خودمو تا حدودی مبرا می کنم چرا که هرچی که نیاز بود گفتم و کار بیشتری از من ساخته نبود) به دلیل شرایط و اصرار خودش باعث نشه پیش بینی های من درست از آب دربیاد !

 براش ناراحت نیستم ( ولی برای خودم ناراحتم که توی مراسمش نیستم ) اما خیلی هم خوشحال نیستم. توی شرایط اون نمی دونم این بهترین تصمیم بود یا نه ولی حداقل از چاه درش آورد ، امیدوارم چاله ای در کار نباشه یا لااقل عمق چاله به اندازه ای که من فکر می کنم نباشه. خب همه ی اینا هیچ اهمیتی نداره ، براش آروزی خوشبختی می کنم ! نمی دنم متهم بشم به بی تفاوتی چون اون برای من خیلی زحمت کشیده بود که البته اگه بشمم حقمه...