۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تلاش های من برای رهایی از ....

سلام؛ 

مدتی بود که دلم میخواست چیزی بنویسم ، اما حوصله ام نمی شد و این کار را به تعویق می انداختم ، ولی امشب بالاخره تصمیم گرفت بیآیم و چند خطی هم که شده بنویسم شاید سبک تر شدم ، دلم میخواست می توانستم سبک سرانه بخندم و زیر باران مثل فیلم های هندی بچرخم و با صدای بلند شعر بخوانم ، داد بزنم از خودم و خیلی ها متنفرم و فلانی و فلانی را دوست دارم اما زندگی فیلم هندی نیست حتی باران هم نمی بارد البته امروز خدارا شکر باران بارید و همه چیز دوباره تازه شد....

کاش می فهمیدم باید نسبت به خودم ، نسبت به زندگی چه حسی داشته باشم؟! از اینکه دائم در برزخ باشم خسته شده ام ، آه نمی توانم به هیچ چیز امیدوار باشم ، نمی خواهم تکرار مکررات کنم اما حس می کنم هر چه که هست از بی دست و پایی من است ؛ دوباره درگیر ز شده ام ، همه چیز بهم ریخته ، حوصله ندارم این همه راه را تا شهر مسخره رعب انگیز برای دانشگاهی که از آن هم بد تر است برم ، نه من نباید آنجا باشم ، حتی اینجا را هم دوست ندارم ، جواب او این بود : « دانشگاه ما ضرر می کند » ، من ضرر نمی کنم؟! نه او هیچوقت نمی فهمد من چقدر ضرر می کنم ، تمام افکارم منقطع به ذهنم هجوم می آورند ، مثل گردآبی توی سرم می چرخند ، شاید ناشی از جنون انسان مدرن باشد اما دلم سکوت می خواهد ، دلم میخواهد کسی با دست های نحیفش به سمت روزی که همهٔ این ها رقم خورد اشاره می کرد و دور می شد من پشت سرش به سرعت می دویدم و آن روز نحس را از دفتر بی رمق خاطراتم پاره می کردم ، ماه گواهی بده که شب هایی بوده که با قلبی خالی از همه چیز به تو نگریسته ام ؟! خواهش میکنم در گوشم زمزمه کن ، من میخواهم بخوابم ، من می‌خواهم  بخوابم خیلی عمیق ، لعنت به همه ی درس های تهوع آور لعنت به تمام چهره های نکبت باری که فریم به فریم از جلو چشمانم با دور تند رد می شوند آه زمستان مرا در آغوش بگیر......

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

سلام!

امروز م به آرزویش رسید! شاید هنوز برای گفتن این حرف زود باشد اما حداقل پنجاه درصد مسیر طی شده که برای او که فکر می کرد دیگر هیچوقت توانایی بچه دار شدن را نخواهد داشت پیشرفت چشمگیری است ، من روز اولی که شنیدم به طور غیر ارادی لبخند می زدم و می خندیدم اصلا نمی توانستم خودم را کنترل کنم ، برایم عجیب بود آیا باید انقدر خوشحال می شدم ؟ اما بعد که با او صحبت کردم از تجربه نا موفق دفعه قبلش گفت و گفت که اکنون هم احتمال می دهد مثل دفعه قبل باشد :« توی اینترنت خوانده ام که همچین علایمی نشان از فلان بیماری است و باید شنبه دوباره آزمایش بدهم تا معلوم شود قضیه چیست » و من هم گفتم از کجا می دانی که واقعا اینطور باشد ، شاید اثر استرسی باشد که تحمل می کنی و روی حرف  اینترنت هم که نمی شود حساب کرد ، حرف حرف دکتر است ، و خوشبختانه امروز با خبر شدم همه چیز خوب است و انشاءالله باید منتظر یک عضو جدید باشیم ! اما نا گفته نماند امروز کمی هم دلگیر شدم نه برای او بلکه برای خودم چرا که به عنوان برادرش چقد به او وابسته ام و احتمالا با شروع این دوران درگیر مشغله هایی شود و حضورش از این چیزی که الآن هست هم کمتر شود… نباید استرس داشته باشد ، فعلا باید دو هفته ای استراحت کند پس نمی خواهم در طول این مدت مزاحمش شوم
در گیر ز هستم مدتی است و هرگاه پیش اویم کار هایش اعصابم را به هم می ریزد بار ها از او از خودم و از خدا می پرسم :« توی کله تو ( این ) بجای عقل چیست؟! و چرا باید انقدر بی فکر باشد ( باشی) ؟!
به گذشته که بر می گردم شاید الان قدر آن سال های تلف شده را بهتر بدانم ، دو سال از عمرم بیخودی رفت و این موضوع مرا فوق‌العاده نگران می کند ، من الآن باید فارق‌التحصیل شده بودم اما تازه اول راهم اول راهی که ای کاش خیلی وقت پیش ها شروعش می کردم ، یعنی خیلی زود تر از این ها.....
هفته ی سختی است ، همه چیز در هم ریخته امیدوارم بتوانم درست مدیریتش کنم ، استخاره ای گرفتم و خوب آمد ؛ نمی دانم بروم ، بمانم ، ولی واقعا دیگر توان ماندن را ندارم ، مثل بچگی هایم زخم هایم را فشار می دهم تا تحملش برایم راحت تر شود ، خودم را به آن راه می زنم و مثل نفهم ها رفتار می کنم شاید اینطور ، تحملش کمی راحت تر شود....
هر گاه در اتاقم را بسته ام ، هر گاه پشت درب هایش قایم شده ام همه چیز بد تر شده شاید بهتر باشد بیرون بیآیم ، شاید بهتر باشد با آن رو به رو شوم ، من فکر می کنم پنهان کاری دیگر کافی است اما بقیه با من هم عقیده نیستند ، خدایا دارم از درون منفجر می شوم 

  • «پرنده»
  • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

سرآغاز

ای نام تو بهترین سرآغاز.....

برای هزارمین بار(فقط دوبار بوده که :/ ) تصمیم می گیرم حرف هایم را در وبلاگ بنویسم ، گاهی اوقات دفتر خاطراتت را پاره می کنی ، گاهی گم و گاهی هم هیچوقت دوباره بازش نمی کنی ، دفعه قبل تصمیم گرفتم حذفش کنم اما این بار شاید اگر سرِ دو راهی قرار گیرم ، هیچوقت دوباره برنگردم...

خوشبختانه قالب وبلاگ قبلی ام مانده بود  فقط مجبور شدم یک سری آدرس را تغییر دهم ، یعنی همان چیز هایی که در فضای اختصاصی وبلاگ قبلی ام حذف شده بود ، خب چند ساعت زمان برد اما بالاخره تمام شد ، بیشتر آدم ها و شاید خود من ؛ مثل همه زمانی فکر می کردم برای شروع نیاز به یک اتفاق خاص است ، یا اینجا حتما باید برای شروع متن مهمی نوشته شود اما الان حس میکنم خاص ترین لحظات عادی ترین ها هستند ، لحظاتی که گم می شوند.......

گاهی از ابهامی که در آینده است می ترسم اما وقت هایی که فکرم درست کار می‌کند ، خودم را مدیون این تاریک و روشن ( ابهام ) می دانم. شاید نباید می فهمیدم که آینده مرا  کجا خواهد برد ، احتمالا اگر در گذشته  از این چیز ها با خبر بودم الان آینده ای در کار نبود . البته ، آینده یک مفهوم ثابت نیست یعنی اگر باشد اصل زندگی زیر سوال می رود ؛ اما حس میکنم کنم ، یک جور هایی(!) حس میکنم بعضی چیزها از قبل مشخص شده اند ، شایدهم اینطور نباشد.... به امید روزی که بتوانم خودم را باور کنم......

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!