۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

حس میکنم ول خرجم

من خیلی ول خرجم امروز رفتم بیرون یک و چهارصد خرج کردم برگشتم ، هیچ چیزی که واقعاً بدرد بخور باشه هم نخریم یه چهارتا چیزه بیخود ! حالا شاید پولی هم نباشه ولی برای بودجه من مبلغ زیادیه اصلا همیشه اینطوریه ، خیلی وقتا می رم بیرون چیزای الکی میخورم که اصلاً بدردمم نمی خورن پولام میشه هیچ! خودمو مقایسه می کردم با بچه ها می دیدم اونا واقعاً اقتصادی فکر می کنن  و من تو طول چهل روز  تقریباً سه میلیون خرج کردم !!! و جالبش اینه که هیچ خاصی هم نخریدم :)) واقعاً حس می کنم بهتر تغییر کنم!! همیشه اینطوری بودم و یه مدت کوتاه خودمو کنترل می کردم و بعدش دوباره شروع به خرید خرت و پراتای بی اهمیت ، حتی اون چیزایی که می خرمم چندان قابل استفاده نیستن برام:| یه تیشرت گرفتم فقط یه روز پوشیدم ، یه عطر که از بوش متنفر شدم یا هزارتا چیزه بی خود دیگه…

وقتایی که هدف تعیین کردم برای خرید یه چیز ، چیزای بدرد بخور و ضروری گرفتم ولی وقتی همین طوری رفتم تو بازار نتیجش شده چیزای الکی.. مغزم همیشه راهنمایی می کنه ولی هنوز زیاد قابل اعتماد نیست یه وقتایی تصمیمات خیلی‌ درستی میگیره و من نسبت بهش بی اعتنام ، یه وقتایی هم صداش با امیالم قاطی میشه واقعاً نمی تونم تشخیص بدم چی عقلانیه... هربار اینو میگم ولی شاید این بار بار آخر باشه من نباید همین طوری الکی تو بازار پرسه بزنم چون نتیجه خوبی درپی نداره :) یا باید اینترنتی خرید کنم یا بدونم چی میخوام دقیقا ( البته یه خوردشم به این برمیگرده که تو خرید تازه کارم و زیاد روم نمیشه با فروشنده ها  سرو کله بزنم البته شاید یه جاهایی بهم کمک کرده باشه اگه از زاویه دیگه بهش نگاه کنم ) 

+ برای یکی که دغدغه مالی نداره شاید این اعداد و ارقام شوخی باشن ولی خب من باید نسبت به درآمد خودم که عملاً صفره خودمو بسنجم 

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

کج فهمی

صدا های محو تو گوشم می پیچید . تصاویر یکی یکی رد می شدن… مسیر یکنواخت بود ؛ هیچ حسیو در من زنده نمی کرد  تا رسیدیم به جایی که خاطرات از اعماق مغزم فریاد زدن و همراه مناظر ، یه عمر از جلو چشمام گذشت ! 

غروب خورشید پشت کوه ها و ابرهایی که اجازه عرض اندام بهش نمی دادن . بی تفاوت به عظمت خورشید سعی در پوشوندنش داشتن ، باد دست به کار شده بود و ابر ها رو کنار می زد . چشامو بستم ، توی هوا معلق شدم ! حین برگشت آرزو کرده بودم تا ابد هوا ابری باشه چون  از دیدن خورشید همیشه درست وسط آسمون خسته شده بودم ! و حالا خورشید آخرین توانشو بکار گرفت ؛ برای زیباتر شدن نمایش ، تلألو امواج نور بین ابرا سکوتشو شکست و به همه ی مردمی که تماشاش می کردن بدرود گفت ! سرخی خورشید به چشم های بی رمق من کنایه می زد ! می‌خواست ثابت کنه بیشتر از اون چیزی که فکر می کنم بهش مدیونم!  من بین تمام عواطفم غرق بودم و جملاتی از «کشتن مرغ مقلد » توی ذهنم بالا و پایین می رفت ! درست مثل کشتن مرغ مقلد ، غروب خورشید هم صحنهٔ غم انگیز افول آروز های من بود… 

شور و اشتیاق، برای اولین بار دیدن !

همه ی اونایی که می‌شناختم ! 

تمام لحظاتی که می تونستم تو خاطراتش گم شم !

 آروم در گوشم گفتن : ممکنه یه روز برای الآنم دلت تنگ شه؟ خواستم جواب بدم نه! که لبخند بچه ها منصرفم کرد !! من دلم برای همه‌ی اینا تنگ میشه حتی برای اونایی که فقط یه بار از کنارشون گذشتم....


  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱

مسیر حلقوی :)

بازم آخر نیم سال شد ( ترم) و من بجای اینکه به فکر امتحانات و نمرات شون باشم بیشتر به فکر اینم که تکلیفم چی میشه ؟! بلاخره تقریباً داشتم امیدوار می شدم که اینبارم مثل سال قبل شد ، فقط امیدوارم اصلا اینطور نشه که نتونم ترم نیم سال :/ بعد برم دانشگاه واقعاً دیگه نمی تونم انقدر عمرمو تلف کنم ! حداقل سال پیش یه دلیل یا بهونه داشتم ( بیماری و دوبار اتاق عمل و درگیر کلیه بودن... ) اما امسال چی؟ اشتباه از من بود که اینو درنظر نگیرفتم که شاید نتونم انتقالی بگیرم ولی اینم درست که شرایط یه نفرو درنظر نگیرن و انقدر بی رحمانه و غیر انسانی به قضیه نگاه کنن! خب من که تقریباً تمام راها رو امتحان کردم و فعلاً باید برم دنبال نخود سیاه :) اما از این تعجب می کنم که چرا باید به مادرم که این همه راه رفت بی توجهی ای بشه ؟! اون که دستورو داد چی از تو کم می شد اگه عملیش می کردی و از ناآگاهی خانوادم سو استفاده نمی کردی و برگه رو ازشون می گرفتی؟ بجای اینکه بگی تو سیستم هست یا هرچی ؟؟ شایدم این یه روش دیگه برای دست به سر کردن مراجعه کننده ها باشه ؟! به هرحال من فعلاً به زعم خودم کاری بجز انتظار ندارم ولی این مسئله واقعاً خیلی بهم فشار وارد کرد شاید قابل قیاس با خیلی از مشکلات مهم ترم نباشه منی که سنم بهم اجازه نمی ده بخوام ولش کنم و دوباره بیام سراغش بعد از دوسال یه جورایی برام نابودی rest of my life محسوب میشه :// . هرچی از  آیندم می دونم فقط همین درس بوده ! نمی دونم اگه اونم نباشه واقعاً چیکار می تونم بکنم؟ اصلا کاری ازم برمیاد؟  کاش مثل اسکارلت برباد رفته می تونستم بگم :«فردا بهش فکر می کنم» و فردا هم این جذابیت و اقتدارو داشتم که همه رو مجذوب خودم کنم و مشکلات حل شه بدون اینکه واقعاً به چیزی فکر کرده باشم :)

  • «پرنده»
  • شنبه ۸ بهمن ۰۱
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!