۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

تسلیت کافی نیست !

می شود من را به مکتب خانه سرخم رسانی مادرم!

 کربلا اینجاست کاش امشب برایم روضه زینب بخوانی مادرم....

  در پس اندوه خون آلود من بغض زمین خوابیده است 

 می توانی «سال‌ها» اینجا بیایی مادرم......



  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

آشفتگی

به یک باره بی هیچ دلیلی یاد این شعر افتادم و چقدر «شعر هیئت» را زیر و رو کردم تا دوباره پیدایش کنم ، سه شنبه وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها بود دلم نمی آمد بی هیچ مناسبتی منتشر کنم و می ترسیدم ! از اینکه شبیه ریا کاران باشم... نه ! من ادعا نمی کنم مذهبی هستم چرا که اگر یک درصد هم حسنی داشته باشم به هر جزوی ز حسن من قصوریست! :/ پس فقط برای خودم ، برای دل خودم منتشرش می کنم ، انشاالله که خداوند متعال ، حضرت زهرا و حضرت خدیجه سلام الله علیهما نه از من ! من که درحد این حرف ها نیستم بلکه از خوبان جامعه  که وجود ما بسته به حضور آنهاست راضی و خشنود باشند.. « الهم صلی علی محمد و آل محمد »



بغض کرد و گفت مردم! شعله‌ها از در گذشت

بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت


زد به سینه، چند یازهرای اشک‌آلود گفت

بعداز آن از چند و چون روضۀ مادر گذشت


روضه‌خوان رفت و به ظهر داغ عاشورا رسید

من‌ همان جا ایستادم... شعله‌ها از در گذشت


من میان کوچه بودم روضه‌خوان در کربلا

آه، آن شب بر دل من روضه‌ای دیگر گذشت


تازیانه رفت بالا و غلاف آمد فرود

تیغ پشت تیغ از جسم علی اکبر گذشت


شعله بود و محسن شش‌ماهه و دیوار و در

تیری آمد از گلوی تشنۀ اصغر گذشت


میخ در بر سینۀ پرمهر مادر حمله کرد

آب دیگر از سر عباس آب‌آور گذشت


ریسمان بر گردن حبل‌المتین انداختند

قافله از بین غوغای تماشاگر گذشت


ذکر حیدر داشت زهرا، مسجد از جا کنده شد

ذکر حیدر داشت مولا از دل لشکر گذشت


درد پهلو، زخم بازو... فاطمه از پا نشست

تیر و نیزه از تن فرزند پیغمبر گذشت


من سراپا اشک بودم، طاقتم از دست رفت

روضه‌خوان از ماجرای خنجر و حنجر گذشت


روضه‌ها اینجا گره می‌خورد، بابا رفته بود

هیچ‌کس اما نمی‌داند چه بر دختر گذشت


علی سلیمیان / شعر هیئت

  • «پرنده»
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۰۱

اشک هایم را تقدیمت می کنم...

شاید امروز بفهمم که مرا نیست شدن کافی نیست / ای گل سرخ نفس های تو اندیشه باران دارد 

مرگ ! برای تو ، برای هر شهید پایان نیست ، خونی که بر زمین ریخته می شود شقایق هایی را سیراب می کند که از سرخی این دشت واهمه‌ای ندارند . ای شهید ! ای خونِ بر زمین ریخته خدا ، من به پاکی دست های تو سوگند یاد می کنم و به حرمت قدم هایت قسم میخورم که باید از این خون ترسید! از خونی که مقدرات عالم را تغییر می دهد ، قلب هایی را میشوید که حرف های پیر خرابات به اندوه شان افزوده ، تو می میری اما دست های خونینت مهر تأییدی خواهد شد بر رسالت پاکی که داشته ای ، در این شب ها که در های عالم برایت گوشوده خواهد شد به بنده ات قولی بده که به احترام اشک هایم مرا دعا کنی! 

تو را در آغوش می گیرم و اشک هایی  که برایم  مانده را تقدیمت می کنم  ، همهٔ داشته من اینست! ای گل سرخ کوچک هستی تو در امتداد هستی مولایت امام خوبی ها پیوند خوردهِ  پس تو هم در میان جمع غریبانه خاموش شو که طلوعی پر فروغ تر در انتظارات تو است یار سیصد و سیزدهم

 امام.....

ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ



  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۱۸ فروردين ۰۱

نباید سکوت کنم!

یه آدم مغرور باش ، یه آدم خودشیفته ، یه کسی که بد اخلاقه ، یه خود برتر بین ، میشه پشت لبخند مصنوعی قایم شی ، می تونی تظاهر کنی اما هیچوقت نمی تونی احساسات واقعی خودت ، همون چیزی که هستیو پنهان کنی ، امروز رفتم دکتر حس می کنم خیلی‌ باهام بد برخورد شد ، آقای دکتری که علارغم اون خوشوبش های کپی شدش خودش کسی بود که من اونو یه خودبرتربین از دماغ فیل افتاده می دونم یه آدم بی ارزش ، منشی هاش چقد بد برخورد کردن و حالا برگشتم خونه به خودم میگم چرا باید سکوت می کردم ؟ چرا بعد از بی احترامی که بهم شد پرونده رو پاره نکردم و پرت نکردم تو صورت اون مفت خور سو استفاده گر ، یک ساعت گذشته بود و هنوز و همون شماره ای که قبلاً رفته بود گفتن ، پرسیدم تا حالا چند نفر رفتن؟ گفت نفره سی ! با تعجب پرسیدم نفر سی؟ و بعد از اعتراضات اون خانم و حرفای من ، بیمارانی که همشون می دونستن اونها نوبت رعایت نمی کنن و زیر میزی میگیرن اما جرات اعتراض نداشتن ، سکوت کرده بودن و به زمزمه و حرف های در گوشی اکتفا اون وقت بود که یادم اومد خدا سرنوشت قومی رو تغییر نمی ده مگر اینکه خودشونو تغییر بدن ، اونجا یه مطب ساده بود اما نمادی از جامعه ، جامعه‌ای که کسی جرأت اعتراض به فساد و ظلمو نداره مگر اینکه نفع شخصی خودش در کار باشه یا مثل من بهش توهین شه ، اینجا می‌خوام اینو بگم ازت بد میاد جناب دکتر ، خودت و منشیات و اون شهرت پوشالیت و رزومه سازی های حتی به قیمت کتمان حقیقتت به زودی محوه میشید مثل روز روشنه .....
  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۱۸ فروردين ۰۱

اشتباه

امروزه روز اول ماه مبارک رمضان است اما  نمی توانم روزه بگیرم ( بخاطر مشکلات کلیوی ام )  ؛ دانشگاه ها همان طور که انتظارش را داشتم حضوری شد ، هنوز اینجا هستم ، هنوز نگرانم بیش از این نمی خواهم بنویسم ، اگر اوضاع بر همین منوال پیش برود این نیمسال را باید نیمه کاره رها کنم ، اگر آن چندین سال را هدر نداده بودم مشکلی نبود اما... نمی دانم ، حس میکنم چاره ای ندارم ....

  • «پرنده»
  • يكشنبه ۱۴ فروردين ۰۱

منم می تونم حقی داشته باشم ؟

خدایا می دونم به لحاظ عرفانی و چه و چه حرف من درست نیست ، می دونم من بنده ام و شما خدا ولی خود شما منو یه موجود زنده آفریدید نه یه چوب نه سنگ ، من اگه حقی داشته باشم شما رو نمی بخشم اصلا نمی بخشمتون من هیچ کاری از دستم بر نمیاد بارها هم اینو بهتون گفتم ، اگه بهتون اعتقاد نداشتم اگه نمی دونستم هستید شاید می تونستم همینطوری که هست همه چیو تحمل کنم اما الان نه ، هیچ کدوم از حرفهای من هیچ فایده ای نداره اصلا هیچ فایده ای نداره ، اگه قراره تو جای اشتباه باشم اصلا چرا به دنیا اومدم ، خواهش میکنم همین یه حرفمم مثل تموم چیزایی که ازتون خواستم و شد گوش بدید ، دیگه خستم ، دیگه واقعا تحمل ندارم ..... میشه همه چیو تموم کنید انگار که هیچ وقت نبوده ؟ اگه تغییر فیزیکی غیرممکنه حداقل این شعور رو از من بگیرید....

خدایا حرفای من واقعا جدیه ، شوخی نمی کنم 





  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۳ فروردين ۰۱

حواست باشد....⁩

حواست باشد ! درست تصمیم بگیر ! کاش یادم بود ، کاش دیر نمی فهمیدم ، به کسی گوش نکن ، گوش هایت بگیر ، چشمانت را ببند ، امام زمان خواستم نمازتان را بخوانم اما ؛ توانش را نداشتم که سر پا بایستم ، خواستم دعا کنم اما بیش از حد دلم گرفته بود  ، راضی به اندوه کسی نیستم ، میلادتان مبارک ، هدیه ام این باشد که کسی ناراحت نباشد ، دیگر تحمل رفتار او بچه هایش را ندارم آنها هم بین این همه گرفتاری شده اند قوز بالا قوز ، از اخبار شنیدم که دانشگاه ها به طور کل حضوری شده و البته دور از انتظار هم نبود اما همانطور که از قبل هم می دانستم دوباره فهمیدم همه ، هیچکس نیستند و وقتی که «تو» می‌شوی تنهایی ، خودم را گول به زنم ، به بی دست و پایی خودم اقرار کنم ، بازم هم چیزی تغییر نمی کند [من هنوز به تو فکر می کنم] ؛ نمی دانم نوشته ام را میخوانید ؟ با اشک می نویسم آقا ! آقا ! من ... من.... آه خودتان می دانید ، وای حرف هایم را پس می گیرم ، نباید ، نباید به خودم اجازه دهم که خاطرتان را برای درد های بیخود من مکدر کنید ، امروز روز شادی تان است و من نباید امروز هم از جهل خودم بنالم.... قوی نیستم دروغ هم نمی گویم اما به خدای شما سوگند ، که من ذره ذره ی وجودم را بر باد داده ام ، و لبه پرتگاهی که باد لباس هایم را می پراند منتظر پاسخ مانده ام ، منتظر کمک ، منتظر چه وَ چه وَ چه.... من نا امیدام نمی ترسم ، اینجا دوست دارم داد بزنم من نا امید هستم !!!! من نا امیدام...من ...من ....من ..... من 

هرچند گمان نکنم کسی نوشته های مرا بخواند اما چون امروز و این روز ها ، روز شادی است ، تنظیمش می کنم که بعد از عید منتشر شود ، عیدت مبارک خود بعد از عید من ، خودم خودم را در آغوش می گیرم ، من باور می کنم که .......... 


  • «پرنده»
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!