حواست باشد....⁩

حواست باشد ! درست تصمیم بگیر ! کاش یادم بود ، کاش دیر نمی فهمیدم ، به کسی گوش نکن ، گوش هایت بگیر ، چشمانت را ببند ، امام زمان خواستم نمازتان را بخوانم اما ؛ توانش را نداشتم که سر پا بایستم ، خواستم دعا کنم اما بیش از حد دلم گرفته بود  ، راضی به اندوه کسی نیستم ، میلادتان مبارک ، هدیه ام این باشد که کسی ناراحت نباشد ، دیگر تحمل رفتار او بچه هایش را ندارم آنها هم بین این همه گرفتاری شده اند قوز بالا قوز ، از اخبار شنیدم که دانشگاه ها به طور کل حضوری شده و البته دور از انتظار هم نبود اما همانطور که از قبل هم می دانستم دوباره فهمیدم همه ، هیچکس نیستند و وقتی که «تو» می‌شوی تنهایی ، خودم را گول به زنم ، به بی دست و پایی خودم اقرار کنم ، بازم هم چیزی تغییر نمی کند [من هنوز به تو فکر می کنم] ؛ نمی دانم نوشته ام را میخوانید ؟ با اشک می نویسم آقا ! آقا ! من ... من.... آه خودتان می دانید ، وای حرف هایم را پس می گیرم ، نباید ، نباید به خودم اجازه دهم که خاطرتان را برای درد های بیخود من مکدر کنید ، امروز روز شادی تان است و من نباید امروز هم از جهل خودم بنالم.... قوی نیستم دروغ هم نمی گویم اما به خدای شما سوگند ، که من ذره ذره ی وجودم را بر باد داده ام ، و لبه پرتگاهی که باد لباس هایم را می پراند منتظر پاسخ مانده ام ، منتظر کمک ، منتظر چه وَ چه وَ چه.... من نا امیدام نمی ترسم ، اینجا دوست دارم داد بزنم من نا امید هستم !!!! من نا امیدام...من ...من ....من ..... من 

هرچند گمان نکنم کسی نوشته های مرا بخواند اما چون امروز و این روز ها ، روز شادی است ، تنظیمش می کنم که بعد از عید منتشر شود ، عیدت مبارک خود بعد از عید من ، خودم خودم را در آغوش می گیرم ، من باور می کنم که .......... 


  • «پرنده»
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱

عجیب

امشب کلیه ام خیلی درد میکنه ادرارم پر خون بود ، ز رو رسوندیم شوهرش مریض بود ، بیشتر از این نمی تونم چیزی بگم ، کاش پیشنهاد رسوندنشو نداده بودم برای خودم بد شد ، هنوزم تموم نشده ...


  • «پرنده»
  • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

حرف های خاکستری !

ذهنم پر از sexual terms  شده ! می ترسم از پر رو بال دادن به این تفکرات ذهنم به تیمارستان کشیده شود... این درست است یا اشتباه ؟ این که حس کنی بخشی از وجودت نیست این که حس کنی نیاز به امنیت داری ، نیاز به کسی که در آغوشت بگیرد نه هرکسی... نه بحران  عاطفی دارم نه کم بود توجه نه خلأ دوست داشته شدن نه کم بود محبت نه عقده های خالی نشده نه اسکیزوفرنی(!) نه پارانویا(!)  نه از خودم بیزارم نه از زندگی بدم می آید نه نیاز دارم حرف بزنم نه دلم  درد و دل میخواهد نه دوست دارم سکوت کنم نه درون تاریکی ام نه چشمانم خیس است نه خودم هستم نه نیستم ، آیا من واقعا وجود دارم؟ کلمه ای که سال هاست از بیانش خود داری کرده ام ، بدبختی ماجرا این است برایم که حتی نمی توانم بگویم نیست ، نبوده ، نداشته ام ، ندارم ، بودن واقعا بودن بد تر از نبودن است فراموش کردن راحت تر از پذیرفتن....بگویم ؟ به چه اعتراف کنم ؟؟ من اعتراف میکنم که از .... آه خدایا به اندازه کافی با مسخره بازی هایم خودم را زخمی کرده ام نه ، نه نمی توانم ، نمی توانم بگویم باید فراموش کنم باید یک جوری سرکوبش کنم ! فقط ، فقط ،من ، من ، این موجود کمی دست و پا چلفتی حق نداشتم چیزی را که حق همه بود داشته باشیم ؟ ناراحت نیستم! This is my life but هیچ راه مسالمت آمیزی وجود ندارد که بخواهم هم ضعیف نباشم هم ناشکر نباشم هم گنه کار ، فقط کمی ! ذره ای ! چیزی را تجربه کنم که شاید تجربه اش غیر ممکن شده باشد ، نه ، نه این راه هم نمی خواهم ، میخواهم با آن  کنار بیایم ، میخواهم حلش کنم ! ولی مصمم نیستم ، شجاعتش را دارم ، حوصله اش را ندارم ، خوابم می آید کاش بیدار شوم و همه چیز را فراموش کرد باشم همه چیز را  ، فراموش کنم و خاکستر این بدن ، عریان بودن زخم هایم را بپوشاند... من نیاز به چیزی دارم که نمی دانم ! 
  • «پرنده»
  • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰

چیکار کنم؟

انتخاب واحد کردم ، اما اگر حضوری باشد ، چکار کنم؟ نمی دانم چرا باید همچین تصمیم احمقانه ای می گرفتم ، آن دو سالی که همین طوری بی‌خود تلف شد این هم از دانشگاه ، به هرحال خیلی تحت فشار بودم ، شرایط خیلی سختی داشتم و این تصمیم  یک جورایی برای آن روز ها تسلی بود ، مسخره است! حتی جرات این را ندارم که حرف هایم را به زبان بیاورم ، یا در وبلاگی که مطمئن هستم هیچکس بغیر از خودم نمی خواندش بنویسم ، گاهی برای تغییر آماده ای اما فرصتش را نداری ،  گاهی هم جرأتش را ، سخت نیست به این فکر کنم همه چیز درست شده ! اما الان واقعا بلاتکلیفم و این یک جورایی مثل یک حس عدم امنیت همیشه همراهم است ، پذیرش چیز هایی که می خواهم فراموش شان کنم اما در معرض شان هستم عجیب است ، خود هم عجیب هستم ، عجیب و پر از حماقت 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰

:)

  • «پرنده»
  • جمعه ۸ بهمن ۰۰

صعود ایران به جام جهانی :)

امروز روز مهمی است و باید ثبت شود 🙂 🇮🇷

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

خودم را جشن می گیرم

دستم می لرزد و قلم را می اندازم ، چشمانم پر از اشک شدهِ ، آه چرا نمی توانم حتی به داشتنت تظاهر کنم ، به راستی تنها هستم ، میان خنده ها ، در جمع ، همراه همه ، در آغوش کسی ، وقتی مرا می بوسند ، تو نیستی ، حتی وجود نداری و چقدر سخت است نتوانی تصور کنی ، باید بپذیرم .... باید باور کنم .... چشمانم دوباره این رویا را پس زده و از آغوشت  رسیده ام به جزیره تنهایی خودم ... ولی نمی توانم بپذیرم : نداشته هایم آنقدر عادی باشند که حتی نتوانم به آنها فکر کنم ، تکرار می کنم ، تکرار می کنم ، حتی اگر همه باشند بدون وجودت تنهایم ، بوی پیراهنت ، در لحظه ای که حواسم نیست مرا لمس کند و تو باشی و تنهایی های من برای همیشه ، همین‌جا ، دور از همه ، می توانم ، می توانم تو را همان طور که بخواهم داشته باشم فقط اگر بودی فقط اگر احتمال داشت باشی. من تمام هستی ام را در شبی گم کردم که دَرِ گوشم به نداشتنت اقرار شد ، چه گرم بود آن زمزمه ای که تنم را لرزاند ، نمی خواهی حتی برای لحظه ای شاید در خواب هایم با من باشی؟
  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

چقدر این غزل را دوست دارم...



کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی می‌کند

سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی می‌کند


مرزها سهم زمین‌اند و تو اهل آسمان

آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند


قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم

حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی می‌کند


مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست

سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند


هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

بی‌شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می‌کند


شعله در شعله تن ققنوس می‌سوزد ولی

لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی می‌کند


تناسبی با امروز که روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بود ندارد اما یک دفعه یاد این غزل افتادم ، یا فاطمة الزهرا مشکلات همه حاجت مندان را حل کن ، روزت مبارک بهترین مادر دنیا ! 

  • «پرنده»
  • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰

ناراحتم

خیلی ناراحتم ، با درخواست مهمانی ام موافقت نشد ( مطمئنم دلایل ام را نخوانده و حتی به خودش زحمت نداده نگاهی به درخواستم بیندازد ) 

« آخه چطور می تونم این همه راهو برم ! خیلی اشتباه کردم که به مسافت توجه نکردم ، فکر می کردم راحت انتقالی می دن و می تونم برگردم ، حتی به خیلیام راحت انتقالی دادن ولی نمی دونم این دانشگاه چرا اینطوریه ، خیلی بده ، خیلی بد ، نه راه پس دارم نه راه پیش ، تنها راهش اینکه برم سربازی اونم تمام این درسا ول میشه احتمالا ، نمی دونم چی بگم ، وقتی نمونده دیگه ولی اصلا دلم نمی خواد درموردش فکر کنم ، کاش از همون اول خودمو الاف نمی کردم می رفتم سربازی بعد راحت می تونستم انتخاب کنم ، نمی خواستمم انصراف می دادم خیلی راحت ولی بجاش بی خودی چن سال از عمرم صرف هیچی شد ، حالا موندم حیرون که چه کنم ؟! حتی اگه برمم ارزش این همه هزینه رو نداره ، ینی اصلا ارزش هیچیو نداره » 

  • «پرنده»
  • شنبه ۲ بهمن ۰۰

کمی نیاز به تفکر دارم!( شاید کمی بیشتر از کمی)

به یکی از هم دانشگاهی هایم ( جنس مخالف ) که مدیر گروه ، گروه دانشجوی و یک جورایی دوستانه بود پیام دادم ، چرا از گروه حذف شده ام ؟ می خواهم علتش را بدانم و او جواب: داد از فلانی بپرسید! و جوری رفتار کرد که انگار رئیس جمهور فلان کشور کذایی است ؛ در آخر هم گفت : لینک( پیوند ) را می دهم از فلانی بپرس! من هم در جواب گفتم : نیازی نیست ، چون برام مهم نیست. و مسدودش کردم ! گاهی انسان ها آنقدر کوته بین هستند که اگر مدیر یک گروه دانشجویی شوند از خود بی خود می شوند گاهی هم کسی کل دنیا را به گوشه چشمی می بخشد ؛ نمی گویم ناراحت نشدم ، شاید می توانستم درخواستم را بهتر مطرح کنم اما این را پای بچه گیی یشان می گزارم :/  

  • «پرنده»
  • شنبه ۲۵ دی ۰۰
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!