چیکار کنم؟

انتخاب واحد کردم ، اما اگر حضوری باشد ، چکار کنم؟ نمی دانم چرا باید همچین تصمیم احمقانه ای می گرفتم ، آن دو سالی که همین طوری بی‌خود تلف شد این هم از دانشگاه ، به هرحال خیلی تحت فشار بودم ، شرایط خیلی سختی داشتم و این تصمیم  یک جورایی برای آن روز ها تسلی بود ، مسخره است! حتی جرات این را ندارم که حرف هایم را به زبان بیاورم ، یا در وبلاگی که مطمئن هستم هیچکس بغیر از خودم نمی خواندش بنویسم ، گاهی برای تغییر آماده ای اما فرصتش را نداری ،  گاهی هم جرأتش را ، سخت نیست به این فکر کنم همه چیز درست شده ! اما الان واقعا بلاتکلیفم و این یک جورایی مثل یک حس عدم امنیت همیشه همراهم است ، پذیرش چیز هایی که می خواهم فراموش شان کنم اما در معرض شان هستم عجیب است ، خود هم عجیب هستم ، عجیب و پر از حماقت 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰

:)

  • «پرنده»
  • جمعه ۸ بهمن ۰۰

صعود ایران به جام جهانی :)

امروز روز مهمی است و باید ثبت شود 🙂 🇮🇷

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

خودم را جشن می گیرم

دستم می لرزد و قلم را می اندازم ، چشمانم پر از اشک شدهِ ، آه چرا نمی توانم حتی به داشتنت تظاهر کنم ، به راستی تنها هستم ، میان خنده ها ، در جمع ، همراه همه ، در آغوش کسی ، وقتی مرا می بوسند ، تو نیستی ، حتی وجود نداری و چقدر سخت است نتوانی تصور کنی ، باید بپذیرم .... باید باور کنم .... چشمانم دوباره این رویا را پس زده و از آغوشت  رسیده ام به جزیره تنهایی خودم ... ولی نمی توانم بپذیرم : نداشته هایم آنقدر عادی باشند که حتی نتوانم به آنها فکر کنم ، تکرار می کنم ، تکرار می کنم ، حتی اگر همه باشند بدون وجودت تنهایم ، بوی پیراهنت ، در لحظه ای که حواسم نیست مرا لمس کند و تو باشی و تنهایی های من برای همیشه ، همین‌جا ، دور از همه ، می توانم ، می توانم تو را همان طور که بخواهم داشته باشم فقط اگر بودی فقط اگر احتمال داشت باشی. من تمام هستی ام را در شبی گم کردم که دَرِ گوشم به نداشتنت اقرار شد ، چه گرم بود آن زمزمه ای که تنم را لرزاند ، نمی خواهی حتی برای لحظه ای شاید در خواب هایم با من باشی؟
  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

چقدر این غزل را دوست دارم...



کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی می‌کند

سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی می‌کند


مرزها سهم زمین‌اند و تو اهل آسمان

آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند


قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم

حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی می‌کند


مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست

سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند


هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

بی‌شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می‌کند


شعله در شعله تن ققنوس می‌سوزد ولی

لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی می‌کند


تناسبی با امروز که روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بود ندارد اما یک دفعه یاد این غزل افتادم ، یا فاطمة الزهرا مشکلات همه حاجت مندان را حل کن ، روزت مبارک بهترین مادر دنیا ! 

  • «پرنده»
  • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰

ناراحتم

خیلی ناراحتم ، با درخواست مهمانی ام موافقت نشد ( مطمئنم دلایل ام را نخوانده و حتی به خودش زحمت نداده نگاهی به درخواستم بیندازد ) 

« آخه چطور می تونم این همه راهو برم ! خیلی اشتباه کردم که به مسافت توجه نکردم ، فکر می کردم راحت انتقالی می دن و می تونم برگردم ، حتی به خیلیام راحت انتقالی دادن ولی نمی دونم این دانشگاه چرا اینطوریه ، خیلی بده ، خیلی بد ، نه راه پس دارم نه راه پیش ، تنها راهش اینکه برم سربازی اونم تمام این درسا ول میشه احتمالا ، نمی دونم چی بگم ، وقتی نمونده دیگه ولی اصلا دلم نمی خواد درموردش فکر کنم ، کاش از همون اول خودمو الاف نمی کردم می رفتم سربازی بعد راحت می تونستم انتخاب کنم ، نمی خواستمم انصراف می دادم خیلی راحت ولی بجاش بی خودی چن سال از عمرم صرف هیچی شد ، حالا موندم حیرون که چه کنم ؟! حتی اگه برمم ارزش این همه هزینه رو نداره ، ینی اصلا ارزش هیچیو نداره » 

  • «پرنده»
  • شنبه ۲ بهمن ۰۰

کمی نیاز به تفکر دارم!( شاید کمی بیشتر از کمی)

به یکی از هم دانشگاهی هایم ( جنس مخالف ) که مدیر گروه ، گروه دانشجوی و یک جورایی دوستانه بود پیام دادم ، چرا از گروه حذف شده ام ؟ می خواهم علتش را بدانم و او جواب: داد از فلانی بپرسید! و جوری رفتار کرد که انگار رئیس جمهور فلان کشور کذایی است ؛ در آخر هم گفت : لینک( پیوند ) را می دهم از فلانی بپرس! من هم در جواب گفتم : نیازی نیست ، چون برام مهم نیست. و مسدودش کردم ! گاهی انسان ها آنقدر کوته بین هستند که اگر مدیر یک گروه دانشجویی شوند از خود بی خود می شوند گاهی هم کسی کل دنیا را به گوشه چشمی می بخشد ؛ نمی گویم ناراحت نشدم ، شاید می توانستم درخواستم را بهتر مطرح کنم اما این را پای بچه گیی یشان می گزارم :/  

  • «پرنده»
  • شنبه ۲۵ دی ۰۰

گمشده ام

نمی دانم باید از کجا برم؟ به چه خیره شوم؟ من ،اگر بتوانم من را تصور کنم،  در خودم گم شده ام ؛ خواستم خاطر ای از سفرم بنویسم اینکه روز شهادت فاطمه زهرا (س) آنجا بودام اما افسوس که در ابتدای راه مانده ام و همین ها هم تکرار مکررات است ، پس به تصویری بسنده می کنم. شاید از حرمت یه نگاه بتوانم خودم را پیدا کنم...
  • «پرنده»
  • شنبه ۲۵ دی ۰۰

تلاش های من برای رهایی از ....

سلام؛ 

مدتی بود که دلم میخواست چیزی بنویسم ، اما حوصله ام نمی شد و این کار را به تعویق می انداختم ، ولی امشب بالاخره تصمیم گرفت بیآیم و چند خطی هم که شده بنویسم شاید سبک تر شدم ، دلم میخواست می توانستم سبک سرانه بخندم و زیر باران مثل فیلم های هندی بچرخم و با صدای بلند شعر بخوانم ، داد بزنم از خودم و خیلی ها متنفرم و فلانی و فلانی را دوست دارم اما زندگی فیلم هندی نیست حتی باران هم نمی بارد البته امروز خدارا شکر باران بارید و همه چیز دوباره تازه شد....

کاش می فهمیدم باید نسبت به خودم ، نسبت به زندگی چه حسی داشته باشم؟! از اینکه دائم در برزخ باشم خسته شده ام ، آه نمی توانم به هیچ چیز امیدوار باشم ، نمی خواهم تکرار مکررات کنم اما حس می کنم هر چه که هست از بی دست و پایی من است ؛ دوباره درگیر ز شده ام ، همه چیز بهم ریخته ، حوصله ندارم این همه راه را تا شهر مسخره رعب انگیز برای دانشگاهی که از آن هم بد تر است برم ، نه من نباید آنجا باشم ، حتی اینجا را هم دوست ندارم ، جواب او این بود : « دانشگاه ما ضرر می کند » ، من ضرر نمی کنم؟! نه او هیچوقت نمی فهمد من چقدر ضرر می کنم ، تمام افکارم منقطع به ذهنم هجوم می آورند ، مثل گردآبی توی سرم می چرخند ، شاید ناشی از جنون انسان مدرن باشد اما دلم سکوت می خواهد ، دلم میخواهد کسی با دست های نحیفش به سمت روزی که همهٔ این ها رقم خورد اشاره می کرد و دور می شد من پشت سرش به سرعت می دویدم و آن روز نحس را از دفتر بی رمق خاطراتم پاره می کردم ، ماه گواهی بده که شب هایی بوده که با قلبی خالی از همه چیز به تو نگریسته ام ؟! خواهش میکنم در گوشم زمزمه کن ، من میخواهم بخوابم ، من می‌خواهم  بخوابم خیلی عمیق ، لعنت به همه ی درس های تهوع آور لعنت به تمام چهره های نکبت باری که فریم به فریم از جلو چشمانم با دور تند رد می شوند آه زمستان مرا در آغوش بگیر......

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

سلام!

امروز م به آرزویش رسید! شاید هنوز برای گفتن این حرف زود باشد اما حداقل پنجاه درصد مسیر طی شده که برای او که فکر می کرد دیگر هیچوقت توانایی بچه دار شدن را نخواهد داشت پیشرفت چشمگیری است ، من روز اولی که شنیدم به طور غیر ارادی لبخند می زدم و می خندیدم اصلا نمی توانستم خودم را کنترل کنم ، برایم عجیب بود آیا باید انقدر خوشحال می شدم ؟ اما بعد که با او صحبت کردم از تجربه نا موفق دفعه قبلش گفت و گفت که اکنون هم احتمال می دهد مثل دفعه قبل باشد :« توی اینترنت خوانده ام که همچین علایمی نشان از فلان بیماری است و باید شنبه دوباره آزمایش بدهم تا معلوم شود قضیه چیست » و من هم گفتم از کجا می دانی که واقعا اینطور باشد ، شاید اثر استرسی باشد که تحمل می کنی و روی حرف  اینترنت هم که نمی شود حساب کرد ، حرف حرف دکتر است ، و خوشبختانه امروز با خبر شدم همه چیز خوب است و انشاءالله باید منتظر یک عضو جدید باشیم ! اما نا گفته نماند امروز کمی هم دلگیر شدم نه برای او بلکه برای خودم چرا که به عنوان برادرش چقد به او وابسته ام و احتمالا با شروع این دوران درگیر مشغله هایی شود و حضورش از این چیزی که الآن هست هم کمتر شود… نباید استرس داشته باشد ، فعلا باید دو هفته ای استراحت کند پس نمی خواهم در طول این مدت مزاحمش شوم
در گیر ز هستم مدتی است و هرگاه پیش اویم کار هایش اعصابم را به هم می ریزد بار ها از او از خودم و از خدا می پرسم :« توی کله تو ( این ) بجای عقل چیست؟! و چرا باید انقدر بی فکر باشد ( باشی) ؟!
به گذشته که بر می گردم شاید الان قدر آن سال های تلف شده را بهتر بدانم ، دو سال از عمرم بیخودی رفت و این موضوع مرا فوق‌العاده نگران می کند ، من الآن باید فارق‌التحصیل شده بودم اما تازه اول راهم اول راهی که ای کاش خیلی وقت پیش ها شروعش می کردم ، یعنی خیلی زود تر از این ها.....
هفته ی سختی است ، همه چیز در هم ریخته امیدوارم بتوانم درست مدیریتش کنم ، استخاره ای گرفتم و خوب آمد ؛ نمی دانم بروم ، بمانم ، ولی واقعا دیگر توان ماندن را ندارم ، مثل بچگی هایم زخم هایم را فشار می دهم تا تحملش برایم راحت تر شود ، خودم را به آن راه می زنم و مثل نفهم ها رفتار می کنم شاید اینطور ، تحملش کمی راحت تر شود....
هر گاه در اتاقم را بسته ام ، هر گاه پشت درب هایش قایم شده ام همه چیز بد تر شده شاید بهتر باشد بیرون بیآیم ، شاید بهتر باشد با آن رو به رو شوم ، من فکر می کنم پنهان کاری دیگر کافی است اما بقیه با من هم عقیده نیستند ، خدایا دارم از درون منفجر می شوم 

  • «پرنده»
  • شنبه ۱۳ آذر ۰۰
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!