دستم می لرزد و قلم را می اندازم ، چشمانم پر از اشک شدهِ ، آه چرا نمی توانم حتی به داشتنت تظاهر کنم ، به راستی تنها هستم ، میان خنده ها ، در جمع ، همراه همه ، در آغوش کسی ، وقتی مرا می بوسند ، تو نیستی ، حتی وجود نداری و چقدر سخت است نتوانی تصور کنی ، باید بپذیرم .... باید باور کنم .... چشمانم دوباره این رویا را پس زده و از آغوشت  رسیده ام به جزیره تنهایی خودم ... ولی نمی توانم بپذیرم : نداشته هایم آنقدر عادی باشند که حتی نتوانم به آنها فکر کنم ، تکرار می کنم ، تکرار می کنم ، حتی اگر همه باشند بدون وجودت تنهایم ، بوی پیراهنت ، در لحظه ای که حواسم نیست مرا لمس کند و تو باشی و تنهایی های من برای همیشه ، همین‌جا ، دور از همه ، می توانم ، می توانم تو را همان طور که بخواهم داشته باشم فقط اگر بودی فقط اگر احتمال داشت باشی. من تمام هستی ام را در شبی گم کردم که دَرِ گوشم به نداشتنت اقرار شد ، چه گرم بود آن زمزمه ای که تنم را لرزاند ، نمی خواهی حتی برای لحظه ای شاید در خواب هایم با من باشی؟