مثلاً فکر کنم همه چی یه جوره دیگس ، همون طور که میخوام یا میخواستم… اما بازم حس نمی کنم حتی تو اون دنیا هم خیلی خوشحال تر از الان باشم! بنظرم خیلی از چیزا بی معنی میان ، گاهی امیدوار میشم ولی خیلی دوامی نداره ، نمی دونم ولی شاید اگه یه جور دیگه بودم یه جوری که حتی خودمم نمی تونم بگم چطور! شاید بعضی چیزا فرق می کرد ؛ ولی خب اینطوری نیست و خوبش اینکه الان تو بدترین حالت ممکن نیستم پس خدارو شکر . می دونی بنظرم جالبش اینجاست ک می تونم هر حالتی رو تصور کنم ، بجای تمام شخصیت هایی ک تو ذهنم بهشون اجازه وجود دادم زندگی ! شبیه فیلم های درجه ب اما همیشه همه رو مچاله کردم و درو انداختم . 

 خانمی تو ماشین با بچش بازی می کنه ، صدای حرکت ماشین ها تو جاده ی خارج از شهر ، نور قرمز و زرد چراغا شون ، باد خیلی آروم از کنارم رد میشه و منم کتمو بیشتر ب خودم فشار می دم ، منتظرم بریم ! منتظرم از بستنی فروشی بیان بیرون و بریم....

 روی پله ها نشستم ، تازه امتحان ها تموم شده ، اون موقع ها خیلی درگیر شطرنج بودم ، بهتر از همیشه و اتفاقات بعدش که نمی دونم بعد ها حتی بتونم ب یاد بیارم ک‌ :  علاوه بر ساندویچ خودم ساندویچ خواهرمم نوش جان کردم (!) ؛  و دوباره برگشتم خونه ، یه جای دیگه ، کنار پارک ، پارکی ک تو مدتی ک اونجا ساکن بودیم کمتر از تعداد انگشت های دست رفتم ، این خاطرات و هزارتا دیگه شبیهش اونایی ک حتی یادمم نمیاد چی بودن ، حتی اونا هم نمی تونن باعث شن یه روز معمولی تبدیل بشه ب یه چیزی ک بهش نگم کسل کننده !  یه چیزی کمه ؟ یه چیزی مثل عطر درخت بید ؟ مثل گرمای بچگی هام ؟ مثل مدرسه قدیمی مون؟ مثل درخت وسط حیاط ؟ مثل تمام اون روزایی ک ازشون فرار کردم! بخاطر اینکه امیدوارم بودم! امید... واقعاً چیزه بی خودیه ، خیلی بی خود .....