سلام؛ 

مدتی بود که دلم میخواست چیزی بنویسم ، اما حوصله ام نمی شد و این کار را به تعویق می انداختم ، ولی امشب بالاخره تصمیم گرفت بیآیم و چند خطی هم که شده بنویسم شاید سبک تر شدم ، دلم میخواست می توانستم سبک سرانه بخندم و زیر باران مثل فیلم های هندی بچرخم و با صدای بلند شعر بخوانم ، داد بزنم از خودم و خیلی ها متنفرم و فلانی و فلانی را دوست دارم اما زندگی فیلم هندی نیست حتی باران هم نمی بارد البته امروز خدارا شکر باران بارید و همه چیز دوباره تازه شد....

کاش می فهمیدم باید نسبت به خودم ، نسبت به زندگی چه حسی داشته باشم؟! از اینکه دائم در برزخ باشم خسته شده ام ، آه نمی توانم به هیچ چیز امیدوار باشم ، نمی خواهم تکرار مکررات کنم اما حس می کنم هر چه که هست از بی دست و پایی من است ؛ دوباره درگیر ز شده ام ، همه چیز بهم ریخته ، حوصله ندارم این همه راه را تا شهر مسخره رعب انگیز برای دانشگاهی که از آن هم بد تر است برم ، نه من نباید آنجا باشم ، حتی اینجا را هم دوست ندارم ، جواب او این بود : « دانشگاه ما ضرر می کند » ، من ضرر نمی کنم؟! نه او هیچوقت نمی فهمد من چقدر ضرر می کنم ، تمام افکارم منقطع به ذهنم هجوم می آورند ، مثل گردآبی توی سرم می چرخند ، شاید ناشی از جنون انسان مدرن باشد اما دلم سکوت می خواهد ، دلم میخواهد کسی با دست های نحیفش به سمت روزی که همهٔ این ها رقم خورد اشاره می کرد و دور می شد من پشت سرش به سرعت می دویدم و آن روز نحس را از دفتر بی رمق خاطراتم پاره می کردم ، ماه گواهی بده که شب هایی بوده که با قلبی خالی از همه چیز به تو نگریسته ام ؟! خواهش میکنم در گوشم زمزمه کن ، من میخواهم بخوابم ، من می‌خواهم  بخوابم خیلی عمیق ، لعنت به همه ی درس های تهوع آور لعنت به تمام چهره های نکبت باری که فریم به فریم از جلو چشمانم با دور تند رد می شوند آه زمستان مرا در آغوش بگیر......