حکایت دریای زمین ⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩


این اولین باریه که از بارون خوشحال نیستم! از ساعت چهار صبح دارم با این وضعیت دستم آب جمع می کنم :/ آب از کاشی های کنار دیوار وارد خونه میشه و صاحب خونه تنبل تو این چند سال هیچ کاری برای درست کردنش نکرد فقط یه کچ بیخود چند سال پیش زد که اونم هیچ فایده ای نداره . فکر کنم خودشم می دونست که مشکل اساسی تره 

سقف آشپزخانه هم چکه می کنه :| 

البته شاید تقصیر خودم هم باشه که خیلی تاکید نکردم بهش تا بیاد این وضعیتو درست کنه . 

خیلی وقته که تو فکر تغییر خونه هستم ، چند ماهی هم میشه که به صاحب خونه گفتیم اما بنظرم این باید جدی و هر طور شده پولو بگیریم و پاشم برم.

اگه با اون نمی یومدم احتمالا اینجا تبدیل می شد به قارچ ! و کل خونه را آب می گرفت 

تنها شانسی که آوردم این بود که اومدم اینجا و نرفتم باهاش تهران اگه می رفتم نه تنها خیلی اذیت می شدم از زندگی هم می افتادم 

بنظرم بهتره بیشتر به خودم اعتماد کنم ، خودم تصمیمات درستی می گیرم ( از همون اول هم دلم نمی خواست برم ) ، نیازی هم نبود انقدر شلوغش کنم و بگم مشورت( به ز که زنگ  زدم وسطش حرف خودشو زد و یه خورده یه خورده چیزا را به رخم کشید . منم طبق معمول بره بودم! بره! ) و از این جور چیزا. باید یه لحظه می دیدمش و تمام. بهشم همه چیو می گفتم . ولی من همیشه خودمو به عنوان آخرین نفر درنظر می گیرم . اصلاً ارزش اینکه بخواهم خودمو اذیت کنمو نداشت ! تهش میخواد برات چیکار کنه؟! هیچی! حتی نمی تونی باهاش حرف هم بزنی . تا الان هیچ آدم با ارزشی دورم نبوده که بشه بهش گفت دوست . البته اونایی که ارزش داشتنو نگه نداشتم 🐼

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۰۳

دنیای پیچ پیچی

فکر می کردم حس خاصی بهم دست بده یا خیلی خوشحال باشم اما واقعاً هیچ احساس ندارم و نداشتم فقط روزی که مشخص شد تمام درسامو پاس کردم یا بهتره بگم قبول شدم خوشحال شدم از اینکه خدایی نکرده مجبور نیستم یه ترم دیگه هم علاف بشم که بشه ده ترمه و عرق شرم بیشتر از این روی پیشونیم بیشینه! هرچند شاید اگه بیشتر به فکر می بودم زودتر تموم می شد اما واقعاً اونقدارا هم خودمو مقصر نمی دونم ! بعد از این همه بالا و پایین و تا مرز انصراف رفتن تموم شدم با وجود اینکه خیلی درگیر میهمانی بودم ، خیلی وقتا درس گیرم نمی یومد و مجبور بودم کم بر دارم و یک ترم هم مرخصی گرفتم خیلی هم دیر تر از بقیه تموم نشدم. هنوز نرفتم دنبال کارهای فارغ‌التحصیلی ، واقعاً حوصله این همه راهو رفتن ندارم که بیشتر از ۸۰۰ کیلومتر راهو برم فقط برای چندتا واحد و گرفتن پروندم شابد اون سال باید می موندم و می رفتم نباید الکی برمی‌گرشتم که بعدش هم انقدر بد بهم بگذره ، اونجا 
کسی هم نیست که به اون بسپرم . به هرحال امیدوارم دیگه هیچ مشکلی پیش نیاد و بتونم فارغ‌التحصیل بشم .
تقریباً سی روز پیش انگشتمو بریدم و رفتم برای اینکه بخیش کنم که درمانگاه نزدیک خونمون پرستار بی تربیتش گفت باید بخیه بشه منم دست تنهام وقت ندارم بخوام انگشت تورو بخیه کنم  یا ۴۰ ، ۵۰ دقیقه صبر کن یا پاشو برو درمانگاه دیگه که یکم پایین تره. رفتم اونجا دکتر گفت برو بیمارستان رفتم بیمارستان و بهم گفتن که تاندون انگشت تو بریدی!!! در کمال ناباوری یه بریدگی به ظاهر ساده باعث شد برم اتاق عمل و تقریباً چهار روز تو بیمارستان بستری بشم! و تا الان درگیرشم یعنی یه چیزی حدود یک ماه ! فقط خدا کنه همه چی درست شده باشه و انگشت بیچاره من و خودم به وضعیت عادی مون برگردیم! نمی دونم این انگشتم چه کاره بدی انجام داده بود که اینطوری شد ، یادم نمیاد که به کسی انگشت وسط نشون داده باشم:/ 
اها در مورد اون آقای پرستار بی تربیت به قول حافظ ( البته نمی دونم ربطی داشته باشه یا نه) غمگین نشاید بود از طعن حسود ای دل *** شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد ! شاید اگه نمی رفتم اون درمانگاه و انگشتم فقط یه بخیه ساده می شد الان بیشتر درگیر بودم ، بازم خدارو شکر فقط خدا کنه درست شده باشه ، فردا قراره برم پین توی انگشتمو در بیارم :) 
در مورد ناراحتی هام حرف نمی زنم ، بزار این یکی مطلب خوبی باشه و توش هیچ چیز نا امید کننده ای نباشه ، زیادی از فقط استفاده کردم اما یه باره دیگه هم بگم فقط کاش من هم به قول آنا گاوالدا کسی را داشتم که جایی منتظرم باشد!! 
  • «پرنده»
  • سه شنبه ۱۶ بهمن ۰۳

...

دیروز که داشتم برمی گشتم توی مترو شربت گرفتم :/ برای تولد امام رضا علیه السلام جشن بود اما امروز پرچم سیاه عزا نصب بود 

دنیای عجیبیه

چقدر در مورد آقای رئیسی اشتباه کردم

چقدر شناختمش

خدا رحمتشون کنه ، برای من خیلی سخته... 


  • «پرنده»
  • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۳

به چه قیمتی ؟

نمی دونم چرا هر وقت سعی دارم وضعیتم را فراموش کنم به خودم بگم نه اینطوری نیست! با یه تلنگر دوباره همه چی دود میشه… حس میکنم لبه پرتگاه ایستادم 

گفت : « خب مگه چیکارت دارن ؟ فقط یه شب می خوابیم همش قراره بریم بیرون » 

من واقعاً هفته ی سختی داشتم ، از صبح تا شب دانشگاه بودم 

حق ندارم یه آخر هفته ، فقط یه آخر هفته برای خودم باشه ؟ نباید به من بگی که تصمیم داریم بیایم؟ درسته هزینه های اینجا را خودتون تامین کردید ولی من اهمیتی دارم؟ من اینجا نیستم ؟ من؟ نباید حداقل از من نظر بخواید؟ خدایا کاش هیچکس محتاج فرد دیگه ای نباشه

برای موضوعی به این سادگی بهم میریزم و این بخاطر خود این اتفاق نیست

بخاطر اینکه دوباره تمام این افکار مسخره را کنار می زنه و بلند میگه ، جوری که همه بشنون 

من هیچی نیستم! من هیچ جایی ندارم 


می‌دونم به اندازه کافی بیخوده ولی دیگه نمی تونم بقیشو بنویسم! 

خدایا اینجا بودنم برای من دردسر شده ، نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که هیچوقت قرار نیست به آرامش برسم؟ حتی باید سر این موضوعات الکی ناراحت بشم 

من واقعا یه چیزیم هست

هرگز برای راحتی خودتون مستوجب ناراحتی بقیه نشید!

 روزی نیست که به این فکر نکرده باشم که وضعیت اینجا چی مشه ، اینکه اونها زحمت پول پیش را کشیدن ، بهم کمک می کنن ز و م مجبور شدن فداکاری کنن اگر هم بوده به خودم قول می دم که از امروز به بعد فراموشش نکنم 

من اصلاً راضی نبودم بخاطر من این کارو بکنن ولی واقعا هیچ چاره‌ای نداشتم ، آخرم خواستم اینجا را نگه ندارم ولی خب ع حاضر شد کمک کنه 

اگه حوصلم شد در مورد قبل و بعدش توضیح می دم ، برای خودم ، برای اینکه یادم نره 


  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳

گاهی ناگهان طوفان می شود!

حالم خوب نیست! دوباره شروع کرد به احمق بازی

می دونستم هیچی تغییر نکرده 

خدایا من واقعا نمی تونم اینجا بمونم ، خواهش میکنم بهم کمک بتونم خونه خودمو نگه دارم

ضمنأ امروز یکی از همسایه های  قدیمی مون فوت کرد ، دوست Z بود 

باهم می رفتیم بیرون ، همیشه می خندید 

زندگی سختی داشت

خدا رحمتش کنه ، اگر حقی به گردنم داره ازش می‌گذرم 

من ازش راضی ام امیدوارم خدا هم ازش راضی باشه



خدایا من هیچ امیدی به عوض شدن اون ندارم و نداشتم فقط فراموشش کرده بودم 

نمی دونم چی بگم ؟ هیچ حرفی برای گفتن ندارم ، بعضی چیزها نه قابل تغییره نه قابل جبران نه حتی قابل بهبودی

من خیلی وقته پیش شما اعتراف کردم دیگه نمی تونم 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳

سال جدید ، حرف های قدیمی

مدت زیادی از آخرین حرف هام میگذره ، توی این مدت سعی کردم  بنویسم اما چیزه جدیدی برای گفتن نداشتم ، همون حرف های قدیمی ، دغدغه های گذشته.

توی سال جدید کارهای احمقانه زیادی انجام دادم ، توی همین چند روز

نمی دونم به خودم دروغ گفتم یا توی توانایی هام اغراق کردم ، که حالا واقعا حس درماندگی می کنم ؟

نگرانم وضعیت خونه چی میشه ؟ برای سال بعد باید چیکار کنم ؟! 

 هیچ امیدی ندارم و به بن بست رسیدم

هیچ راه فراری نمی بینم ، هیچ گنبدی که کنارش دست هامو برای دعا بالا ببرم 

نه جایی که مطمئن باشم صدام شنیده میشه نه کسی که توی آغوشش نجوا کنم 

خدایا باوجود اینکه باور دارم با من صحبت نمی کنید آیا این زیاده خواهی نیست که ازتون تمنا کنم ناجی من باشید؟ 

آهی می کشم و باخودم میگم ، من دفعه های قبل که به وضوح کمک خداوند را دیدم خودم را در پیشگاه ایشان خجالت زده کردم 

از خودم می پرسم ،چه کار کردم که مستحق کمک باشم؟ چه چیزی در من هست که به من شایستگی این را می ده که توی این دنیا تنهای ، تنها نباشم ؟ 

خدایا می ترسم ، می ترسم چشم هامو بازم کنم و شرایط شکننده ای که درش قرار دارم را ببینم یا چشم ها مو ببندم و انقدر خودم را گول بزنم که واقعیتی که قراره باهش رو به رو بشم منو از پا در بیاره ! نمی دونم چیکار کنم ؟؟ 

توی این هشت روز عملاً هیچ کار مفیدی نکردم  به در و دیوار و تلفن همراهم خیره شدم 

خدایا ، می تونم از تون یه قول بگیرم ؟ قول بگیرم که حداقل از این به بعد کمکم کنید انقدر احمق نباشم ؟؟ 

شاید همین برای من کافی باشه 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳

هفتهٔ پیش

حس میکنم از هفتهٔ پیش تا الان صد سال گذشته! انگار همه چی روی دور تند بوده و من اصلاً آدم قبلی نیستم…

 بدتر شدم


  • «پرنده»
  • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

التماس

دنیا جای عجیبیه! از اینکه نمی تونم اونچه که توی ذهنم هستو عملی کنم . باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟ نمی دونم ! ولی وسط کارهای بیخود و اتلاف وقت بجای اینکه بشینم برای امتحان فردا بخونم ، حس عجیبی بهم دست داد ، حرف های معمولی ، زندگی برباد رفته و توی این مورد دقیقا یه آدم سنتی . تَصوّر یه آدم عیاش! نه !شاید یه آدم مست. و نه ! شاید یه آدم سر خورده! و شاید اصلاً یه آدم تنها !!! من توی شناخت آدم ها خوب نیستم و تمایل زیادی برای دیدن نیمه پر لیوان دارم ! دوراقع حتی یه عوضی مریض هم از نظر من می تونه خوب باشه! به هرحال بجز اون نگاه احمقانه با دهن باز ، روزمرگی و عقده های فروخورده ای که قاتل سریالی نساخته؛ بجاش کسی ساخته که حداقل خودش را می‌شناسه نمی دونم از نظر من البته!! شاید دلیلی برای ترسیدن از همچین کسی نباشه... نوشته بود من طاقت التماس کردن به کسی ندارم… که خیلی متأثر شدم از اینکه انقدر با خودش روراسته ! همه ی این مزخرفاتو باید فراموش کرد اما باید بخاطر سپرد که من دقیقاً نقطه مقابل اون هستم ! هیچوقت سعی نکردم به خودم راست بگم همیشه سراغ چیزهای رفتم که خیال باطلی بیش نبودن… اون لحظه دلم شکست چون با واقعیت رو به رو شدم ،واقعیتی که دره گوشم نجوا می کرد که تو اونی که ساختی نیستی! حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟! نمی دونم!

 ولی اگه می تونستم بهش می گفتم… 

.

.

.

فکر کنم اهمیتی نداره چی بهش می گفتم

توی همچین لحظاتی وقتی دلم میگیره یاد این صحنه از The Deep End of the Ocean می افتم که ووپی گلدبرگ می گفت: من حاضرم تمام زندگیمو بدم تا یک لحظه از چیزی که تو الان داریو تجربه کنم !

چون واقعاً خیلی از چیزها قابل ترمیم نیستن و فقط باید پذیرفت! من گاهی می پذیرم ! گاهی هم… 



+البته این تسلی ناشی از آزادی مطلق و اباحه گری گاهی فوق‌العاده ترسناک میشه! که خب فکر کنم حداقل برای اون کار به همچین جایی نرسیده بود( نرسیده) 

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۱۴ آذر ۰۲

قلب هندونه ای…

خیلی دلم میخواد با یکی صحبت کنم ، یکی که بشه بهش اعتماد کرد ، اما کسی نیست! اغلب مواقع حس می کنم یه چیزی کمه! وقتی می رم بیرون ، الخصوص اگه با اعضای خانواده برم بیرون ، واقعاً حس کنم یه چیزی کمه ! و احساس تنهایی می کنم… نمی خوام در موردش صحبت کنم با وجود اینکه می دونم فقط خودم این مطالبو میخونم و از اولم همینو میخواستم ولی حتی به خودمم نمی تونم چیزی بگم ! فقط میتونم بگم ؛ من کمبودشو از ته قلبم حس می کنم و این خیلی سخته! خیلی که از من انتظار می ره قوی باشم ؛ که نیستم ! از من انتظار می ره برام مهم نباشه ؛ که واقعاً برام مهمه! البته نبودش باعث شده بیشتر ضعف های خودمم با همین توجیه کنم که خب این شاید یکی از چنتا مزایاش باشه :| . خلاصه اینکه ، یه چیزی توی ذهنم بهم میگه : « هی! تو چقدر بدبختی آخه ؟! بهش فکرم نباید بکنی ! آخه همچین مسئله ای چه اهمیتی داره . قوی باش و از اینجور مزخرفات !» نمی دونم کدومشو باور کنم؟ شاید بشه چند ماه ، چند سال و … با این حرفا به خودم دلگرمی بدم ولی آخرش توی واقعیت بیشتر وقتا به این نتیجه می رسم که یه چیزی نیست! جای یکی واقعاً خالیه....

  • «پرنده»
  • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

بی تفاوتی!

چند لحظه پیش ویدیو ای دیدم با این عنوان که کودکان غزه مراسم ختم را تلقید می کنند یا هر ترجمه بهتری که بشه کرد . چنتا بچه که بی توجه به فضای سنگین راهروی بیمارستان داشتن می خندیدن و بازی می‌کردن ؛ اما توی اون بازی دوستشونو ( توی ویدئو یکی از بچه‌ها میگه که این خواهر منه ) تشیع می کردن و می گفتن اگر درست  شنیده باشم شهید نزد خدا است البته توی ترجمه انگلیسی نوشته که میگن خدا شهدا را دوست دارد… من توی این مدت تعداد زیادی ویدیو کوتاه ، تعداد قابل توجهی ای برنامه بلند چند ساعته ( بعضی ها را چند بار حتی ) دیدم و صرفاً ناراحت شدم... اما اندوهی وصف نشدنی توی این ویدئو بود ! 
 به قدری متأثر شدم که همین الان هم دارم اشک می ریزم... عده ای میگفتن و من هم می شنیدم که الان غزه معیار انسانیته منم باهاشون موافق بودم اما حالا از ته قلب با اون ها هم دلی می کنم! 
 
برای نشان دادن مظلومیت دروغین رژیم کودک کش صهیونیستی از توله سگ باز مانده از حمله و آسیب روحی دیدنش میگن ، که حتی خنده دار هم نیست!! و شاید ما هم چشم ها مونو خیلی راحت از جنایات این رژیم ور می داریم و دوباره به زندگی عادی خودمون برمیگردیم و نمی بینیم که انسان هایی در بزرگترین زندان رو باز جهان از همه طرف محصور شدن و از کمترین حقوق انسانی خودشون محروم! آب و غذا که به کنار حتی حق زندگی کردن هم ندارن و دارن به مرگ تدریجی محکوم میشن! 
 
درسته من اصلاً خوب نمی نویسم اما خوشحالم! خوشحالم که به اندازهٔ چند قطره اشک تونستم با مردم مظلوم غزه هم دردی کنم… هرچند این هیچ ارزشی نداره ولی حداقل می تونم به خودم بگم که بعد از دیدن و شنیدن این همه جنایت لبخند نزدم و چند ثانیه بعد همه چیو فراموش نکردم. شاید این چند لحظه تأثر به من این قوت قلبو بده که هنوز انسان هستم ! شاید…
 
 
 
  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۳ آبان ۰۲
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!