این اولین باریه که از بارون خوشحال نیستم! از ساعت چهار صبح دارم با این وضعیت دستم آب جمع می کنم :/ آب از کاشی های کنار دیوار وارد خونه میشه و صاحب خونه تنبل تو این چند سال هیچ کاری برای درست کردنش نکرد فقط یه کچ بیخود چند سال پیش زد که اونم هیچ فایده ای نداره . فکر کنم خودشم می دونست که مشکل اساسی تره
سقف آشپزخانه هم چکه می کنه :|
البته شاید تقصیر خودم هم باشه که خیلی تاکید نکردم بهش تا بیاد این وضعیتو درست کنه .
خیلی وقته که تو فکر تغییر خونه هستم ، چند ماهی هم میشه که به صاحب خونه گفتیم اما بنظرم این باید جدی و هر طور شده پولو بگیریم و پاشم برم.
اگه با اون نمی یومدم احتمالا اینجا تبدیل می شد به قارچ ! و کل خونه را آب می گرفت
تنها شانسی که آوردم این بود که اومدم اینجا و نرفتم باهاش تهران اگه می رفتم نه تنها خیلی اذیت می شدم از زندگی هم می افتادم
بنظرم بهتره بیشتر به خودم اعتماد کنم ، خودم تصمیمات درستی می گیرم ( از همون اول هم دلم نمی خواست برم ) ، نیازی هم نبود انقدر شلوغش کنم و بگم مشورت( به ز که زنگ زدم وسطش حرف خودشو زد و یه خورده یه خورده چیزا را به رخم کشید . منم طبق معمول بره بودم! بره! ) و از این جور چیزا. باید یه لحظه می دیدمش و تمام. بهشم همه چیو می گفتم . ولی من همیشه خودمو به عنوان آخرین نفر درنظر می گیرم . اصلاً ارزش اینکه بخواهم خودمو اذیت کنمو نداشت ! تهش میخواد برات چیکار کنه؟! هیچی! حتی نمی تونی باهاش حرف هم بزنی . تا الان هیچ آدم با ارزشی دورم نبوده که بشه بهش گفت دوست . البته اونایی که ارزش داشتنو نگه نداشتم 🐼