به چه قیمتی ؟

نمی دونم چرا هر وقت سعی دارم وضعیتم را فراموش کنم به خودم بگم نه اینطوری نیست! با یه تلنگر دوباره همه چی دود میشه… حس میکنم لبه پرتگاه ایستادم 

گفت : « خب مگه چیکارت دارن ؟ فقط یه شب می خوابیم همش قراره بریم بیرون » 

من واقعاً هفته ی سختی داشتم ، از صبح تا شب دانشگاه بودم 

حق ندارم یه آخر هفته ، فقط یه آخر هفته برای خودم باشه ؟ نباید به من بگی که تصمیم داریم بیایم؟ درسته هزینه های اینجا را خودتون تامین کردید ولی من اهمیتی دارم؟ من اینجا نیستم ؟ من؟ نباید حداقل از من نظر بخواید؟ خدایا کاش هیچکس محتاج فرد دیگه ای نباشه

برای موضوعی به این سادگی بهم میریزم و این بخاطر خود این اتفاق نیست

بخاطر اینکه دوباره تمام این افکار مسخره را کنار می زنه و بلند میگه ، جوری که همه بشنون 

من هیچی نیستم! من هیچ جایی ندارم 


می‌دونم به اندازه کافی بیخوده ولی دیگه نمی تونم بقیشو بنویسم! 

خدایا اینجا بودنم برای من دردسر شده ، نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که هیچوقت قرار نیست به آرامش برسم؟ حتی باید سر این موضوعات الکی ناراحت بشم 

من واقعا یه چیزیم هست

هرگز برای راحتی خودتون مستوجب ناراحتی بقیه نشید!

 روزی نیست که به این فکر نکرده باشم که وضعیت اینجا چی مشه ، اینکه اونها زحمت پول پیش را کشیدن ، بهم کمک می کنن ز و م مجبور شدن فداکاری کنن اگر هم بوده به خودم قول می دم که از امروز به بعد فراموشش نکنم 

من اصلاً راضی نبودم بخاطر من این کارو بکنن ولی واقعا هیچ چاره‌ای نداشتم ، آخرم خواستم اینجا را نگه ندارم ولی خب ع حاضر شد کمک کنه 

اگه حوصلم شد در مورد قبل و بعدش توضیح می دم ، برای خودم ، برای اینکه یادم نره 


  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳

گاهی ناگهان طوفان می شود!

حالم خوب نیست! دوباره شروع کرد به احمق بازی

می دونستم هیچی تغییر نکرده 

خدایا من واقعا نمی تونم اینجا بمونم ، خواهش میکنم بهم کمک بتونم خونه خودمو نگه دارم

ضمنأ امروز یکی از همسایه های  قدیمی مون فوت کرد ، دوست Z بود 

باهم می رفتیم بیرون ، همیشه می خندید 

زندگی سختی داشت

خدا رحمتش کنه ، اگر حقی به گردنم داره ازش می‌گذرم 

من ازش راضی ام امیدوارم خدا هم ازش راضی باشه



خدایا من هیچ امیدی به عوض شدن اون ندارم و نداشتم فقط فراموشش کرده بودم 

نمی دونم چی بگم ؟ هیچ حرفی برای گفتن ندارم ، بعضی چیزها نه قابل تغییره نه قابل جبران نه حتی قابل بهبودی

من خیلی وقته پیش شما اعتراف کردم دیگه نمی تونم 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳

سال جدید ، حرف های قدیمی

مدت زیادی از آخرین حرف هام میگذره ، توی این مدت سعی کردم  بنویسم اما چیزه جدیدی برای گفتن نداشتم ، همون حرف های قدیمی ، دغدغه های گذشته.

توی سال جدید کارهای احمقانه زیادی انجام دادم ، توی همین چند روز

نمی دونم به خودم دروغ گفتم یا توی توانایی هام اغراق کردم ، که حالا واقعا حس درماندگی می کنم ؟

نگرانم وضعیت خونه چی میشه ؟ برای سال بعد باید چیکار کنم ؟! 

 هیچ امیدی ندارم و به بن بست رسیدم

هیچ راه فراری نمی بینم ، هیچ گنبدی که کنارش دست هامو برای دعا بالا ببرم 

نه جایی که مطمئن باشم صدام شنیده میشه نه کسی که توی آغوشش نجوا کنم 

خدایا باوجود اینکه باور دارم با من صحبت نمی کنید آیا این زیاده خواهی نیست که ازتون تمنا کنم ناجی من باشید؟ 

آهی می کشم و باخودم میگم ، من دفعه های قبل که به وضوح کمک خداوند را دیدم خودم را در پیشگاه ایشان خجالت زده کردم 

از خودم می پرسم ،چه کار کردم که مستحق کمک باشم؟ چه چیزی در من هست که به من شایستگی این را می ده که توی این دنیا تنهای ، تنها نباشم ؟ 

خدایا می ترسم ، می ترسم چشم هامو بازم کنم و شرایط شکننده ای که درش قرار دارم را ببینم یا چشم ها مو ببندم و انقدر خودم را گول بزنم که واقعیتی که قراره باهش رو به رو بشم منو از پا در بیاره ! نمی دونم چیکار کنم ؟؟ 

توی این هشت روز عملاً هیچ کار مفیدی نکردم  به در و دیوار و تلفن همراهم خیره شدم 

خدایا ، می تونم از تون یه قول بگیرم ؟ قول بگیرم که حداقل از این به بعد کمکم کنید انقدر احمق نباشم ؟؟ 

شاید همین برای من کافی باشه 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳

هفتهٔ پیش

حس میکنم از هفتهٔ پیش تا الان صد سال گذشته! انگار همه چی روی دور تند بوده و من اصلاً آدم قبلی نیستم…

 بدتر شدم


  • «پرنده»
  • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

التماس

دنیا جای عجیبیه! از اینکه نمی تونم اونچه که توی ذهنم هستو عملی کنم . باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟ نمی دونم ! ولی وسط کارهای بیخود و اتلاف وقت بجای اینکه بشینم برای امتحان فردا بخونم ، حس عجیبی بهم دست داد ، حرف های معمولی ، زندگی برباد رفته و توی این مورد دقیقا یه آدم سنتی . تَصوّر یه آدم عیاش! نه !شاید یه آدم مست. و نه ! شاید یه آدم سر خورده! و شاید اصلاً یه آدم تنها !!! من توی شناخت آدم ها خوب نیستم و تمایل زیادی برای دیدن نیمه پر لیوان دارم ! دوراقع حتی یه عوضی مریض هم از نظر من می تونه خوب باشه! به هرحال بجز اون نگاه احمقانه با دهن باز ، روزمرگی و عقده های فروخورده ای که قاتل سریالی نساخته؛ بجاش کسی ساخته که حداقل خودش را می‌شناسه نمی دونم از نظر من البته!! شاید دلیلی برای ترسیدن از همچین کسی نباشه... نوشته بود من طاقت التماس کردن به کسی ندارم… که خیلی متأثر شدم از اینکه انقدر با خودش روراسته ! همه ی این مزخرفاتو باید فراموش کرد اما باید بخاطر سپرد که من دقیقاً نقطه مقابل اون هستم ! هیچوقت سعی نکردم به خودم راست بگم همیشه سراغ چیزهای رفتم که خیال باطلی بیش نبودن… اون لحظه دلم شکست چون با واقعیت رو به رو شدم ،واقعیتی که دره گوشم نجوا می کرد که تو اونی که ساختی نیستی! حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟! نمی دونم!

 ولی اگه می تونستم بهش می گفتم… 

.

.

.

فکر کنم اهمیتی نداره چی بهش می گفتم

توی همچین لحظاتی وقتی دلم میگیره یاد این صحنه از The Deep End of the Ocean می افتم که ووپی گلدبرگ می گفت: من حاضرم تمام زندگیمو بدم تا یک لحظه از چیزی که تو الان داریو تجربه کنم !

چون واقعاً خیلی از چیزها قابل ترمیم نیستن و فقط باید پذیرفت! من گاهی می پذیرم ! گاهی هم… 



+البته این تسلی ناشی از آزادی مطلق و اباحه گری گاهی فوق‌العاده ترسناک میشه! که خب فکر کنم حداقل برای اون کار به همچین جایی نرسیده بود( نرسیده) 

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۱۴ آذر ۰۲

قلب هندونه ای…

خیلی دلم میخواد با یکی صحبت کنم ، یکی که بشه بهش اعتماد کرد ، اما کسی نیست! اغلب مواقع حس می کنم یه چیزی کمه! وقتی می رم بیرون ، الخصوص اگه با اعضای خانواده برم بیرون ، واقعاً حس کنم یه چیزی کمه ! و احساس تنهایی می کنم… نمی خوام در موردش صحبت کنم با وجود اینکه می دونم فقط خودم این مطالبو میخونم و از اولم همینو میخواستم ولی حتی به خودمم نمی تونم چیزی بگم ! فقط میتونم بگم ؛ من کمبودشو از ته قلبم حس می کنم و این خیلی سخته! خیلی که از من انتظار می ره قوی باشم ؛ که نیستم ! از من انتظار می ره برام مهم نباشه ؛ که واقعاً برام مهمه! البته نبودش باعث شده بیشتر ضعف های خودمم با همین توجیه کنم که خب این شاید یکی از چنتا مزایاش باشه :| . خلاصه اینکه ، یه چیزی توی ذهنم بهم میگه : « هی! تو چقدر بدبختی آخه ؟! بهش فکرم نباید بکنی ! آخه همچین مسئله ای چه اهمیتی داره . قوی باش و از اینجور مزخرفات !» نمی دونم کدومشو باور کنم؟ شاید بشه چند ماه ، چند سال و … با این حرفا به خودم دلگرمی بدم ولی آخرش توی واقعیت بیشتر وقتا به این نتیجه می رسم که یه چیزی نیست! جای یکی واقعاً خالیه....

  • «پرنده»
  • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

بی تفاوتی!

چند لحظه پیش ویدیو ای دیدم با این عنوان که کودکان غزه مراسم ختم را تلقید می کنند یا هر ترجمه بهتری که بشه کرد . چنتا بچه که بی توجه به فضای سنگین راهروی بیمارستان داشتن می خندیدن و بازی می‌کردن ؛ اما توی اون بازی دوستشونو ( توی ویدئو یکی از بچه‌ها میگه که این خواهر منه ) تشیع می کردن و می گفتن اگر درست  شنیده باشم شهید نزد خدا است البته توی ترجمه انگلیسی نوشته که میگن خدا شهدا را دوست دارد… من توی این مدت تعداد زیادی ویدیو کوتاه ، تعداد قابل توجهی ای برنامه بلند چند ساعته ( بعضی ها را چند بار حتی ) دیدم و صرفاً ناراحت شدم... اما اندوهی وصف نشدنی توی این ویدئو بود ! 
 به قدری متأثر شدم که همین الان هم دارم اشک می ریزم... عده ای میگفتن و من هم می شنیدم که الان غزه معیار انسانیته منم باهاشون موافق بودم اما حالا از ته قلب با اون ها هم دلی می کنم! 
 
برای نشان دادن مظلومیت دروغین رژیم کودک کش صهیونیستی از توله سگ باز مانده از حمله و آسیب روحی دیدنش میگن ، که حتی خنده دار هم نیست!! و شاید ما هم چشم ها مونو خیلی راحت از جنایات این رژیم ور می داریم و دوباره به زندگی عادی خودمون برمیگردیم و نمی بینیم که انسان هایی در بزرگترین زندان رو باز جهان از همه طرف محصور شدن و از کمترین حقوق انسانی خودشون محروم! آب و غذا که به کنار حتی حق زندگی کردن هم ندارن و دارن به مرگ تدریجی محکوم میشن! 
 
درسته من اصلاً خوب نمی نویسم اما خوشحالم! خوشحالم که به اندازهٔ چند قطره اشک تونستم با مردم مظلوم غزه هم دردی کنم… هرچند این هیچ ارزشی نداره ولی حداقل می تونم به خودم بگم که بعد از دیدن و شنیدن این همه جنایت لبخند نزدم و چند ثانیه بعد همه چیو فراموش نکردم. شاید این چند لحظه تأثر به من این قوت قلبو بده که هنوز انسان هستم ! شاید…
 
 
 
  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۳ آبان ۰۲

بیست!

نمی دونم اون بیست روز شاید برام مهم نبوده یا من به اندازه ی کافی توجه نداشتم! مهم ترین اتفاقات زندگیم تو این محیط افتاد و من اونقدر که باید درکش نکردم !! 

بخاطر این فرصت ممنونم ، امیدوارم بازم تکرار بشه…

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۰۲

پروانه باش!

نمی دونم چی بگم ؟ 

اصلا نمی دونم کجام؟! 

نمی تونم بفهمم چرا؟ چرا باید همیشه تظاهر کنم؟ نمی دونم چرا هیچوقت من مهم نبودم ، نظر من ، خود من ، حرف های من ، من اصلا کی هستم؟ 

خدایا خسته شدم 

دیگه طاقت ندارم

حوصلم سر رفته از اینکه حتی یه لحظه تو عمرم نتونستم خودم باشم ! 

می دونم کسی بی نقص نیست و زندگی شاید هیچوقت آرمانی ( ایده آل ) نباشه اما ؛ اما ولش کن! 

افسوس که فرسنگ ها از ذره ای وقار دورم !

این درست نیست که من انقدر بی پناه باشم ؛ تنهای تنها... 

من ؛ حتی خودمم نیستم و این خنده داره ، باید به خودم بخندم.

 حالا و سال ها قبل به کسی نیاز داشتم که بتونم بهش تکیه کنم! فقدان همچین فردیو واقعاً توی تمام ابعاد زندگیم حس میکنم

وقتی می رم بیرون ، توی خیابون که راه می رم ! 

حتی وقتی کنار خانواده نشستم ، حتی  وقتی الکی لبخند می زنم و گاهی وقتها که گریم میگیره ، هر لحظه و هر ثانیه و این واقعاً سخته!

شدم شبیه ظرفی که هزارتا ترک ور داشته و هر آن ممکنه بشکنه انقدر ضعیف شدم که خودمم تعجب می کنم ! 

با هر تلنگری دلم می شکنه .

گاهی از خودم می پرسم اصلا چطور می تونم دووم بیارم ؟؟

بعضی چیزا رو اینجام نمی تونم بگم ، نمی تونم بگم ولی کاش می شد ، کاش می تونستم همه چیو بزارم و برم ، برم و هزار کیلومتر متر از این افکار فاصله بگیرم ، من فقط یه کمی قدرت می خوام ،

 فقط یه کمی ! 

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲

چرا انقدر خجالتی ام ؟

دارم برمی‌گردم اما ای کاش می موندم! من همیشه همین مشکلو دارم ، نمی تونم درست تصمیم بگیرم! حس کردم نادیده گرفته میشم و حضورم مهم نیست ، کاش همون طور که گفته بودم می موندم و سفرو می رفتم همراهشون ، حالا که همه چی برای من تموم شده میگم چرا انقدر منفعل بودم ؟ حتی روم نشد به مسئولمون زنگ بزنم و برگشتمو اطلاع بدم تا هزینه های برگشتمو پرداخت کنه یا حداقل ازش یه نه بشنوم! واقعاً حس می کنم برای این رفتارم و برای این عدم اعتماد به نفس باید یه کارایی انجام بدم ، البته تخصص ناکافی هم بی تأثیر نبود شاید اگه جای دیگه ای بودم یا وظیفه ی دیگه ای داشتم می تونستم مفید تر عمل کنم اما حتی اون موقع هم مطمئنم همین آش بود و همین کاسه!! به هرحال این چند روز تجربیات زیادی به من اضافه کرد و امیدوارم برای من مفید هم باشه

دیگه بیشتر از این نمی تونم چیزی بگم ، بهتره بهش فکر نکنم :) 

۱ : برای بی اعتماد به نفسی و ضعیف بودن در تعاملات اجتماعیم باید یه کارایی بکنم 

۲ : یه سری رفتار های بچه گانه رو بزارم کنار 

۳ : زیاد به خودم سخت نگیرم

۴ : برم و یه تخصصی کسب کنمو یه مهارتی یاد بگیرم

۵ : زیادی به خودم غره نشم 

۶ : یاد خدا خیلی مهمه ، توی زندگیم باید بیشتر به یاد خدا باشم 

شاید اگه این مواردو عملی کنم تغیرات مهمی تو زندگیم رخ بده

و در آخر از خدا خیلی ممنونم که این فرصتو بهم داد تا توی همچین جمعی و بین همچین انسان های بزرگی باشم! 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!