ای نام تو بهترین سرآغاز.....

برای هزارمین بار(فقط دوبار بوده که :/ ) تصمیم می گیرم حرف هایم را در وبلاگ بنویسم ، گاهی اوقات دفتر خاطراتت را پاره می کنی ، گاهی گم و گاهی هم هیچوقت دوباره بازش نمی کنی ، دفعه قبل تصمیم گرفتم حذفش کنم اما این بار شاید اگر سرِ دو راهی قرار گیرم ، هیچوقت دوباره برنگردم...

خوشبختانه قالب وبلاگ قبلی ام مانده بود  فقط مجبور شدم یک سری آدرس را تغییر دهم ، یعنی همان چیز هایی که در فضای اختصاصی وبلاگ قبلی ام حذف شده بود ، خب چند ساعت زمان برد اما بالاخره تمام شد ، بیشتر آدم ها و شاید خود من ؛ مثل همه زمانی فکر می کردم برای شروع نیاز به یک اتفاق خاص است ، یا اینجا حتما باید برای شروع متن مهمی نوشته شود اما الان حس میکنم خاص ترین لحظات عادی ترین ها هستند ، لحظاتی که گم می شوند.......

گاهی از ابهامی که در آینده است می ترسم اما وقت هایی که فکرم درست کار می‌کند ، خودم را مدیون این تاریک و روشن ( ابهام ) می دانم. شاید نباید می فهمیدم که آینده مرا  کجا خواهد برد ، احتمالا اگر در گذشته  از این چیز ها با خبر بودم الان آینده ای در کار نبود . البته ، آینده یک مفهوم ثابت نیست یعنی اگر باشد اصل زندگی زیر سوال می رود ؛ اما حس میکنم کنم ، یک جور هایی(!) حس میکنم بعضی چیزها از قبل مشخص شده اند ، شایدهم اینطور نباشد.... به امید روزی که بتوانم خودم را باور کنم......