هفتهٔ پیش

حس میکنم از هفتهٔ پیش تا الان صد سال گذشته! انگار همه چی روی دور تند بوده و من اصلاً آدم قبلی نیستم…

 بدتر شدم


  • «پرنده»
  • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

التماس

دنیا جای عجیبیه! از اینکه نمی تونم اونچه که توی ذهنم هستو عملی کنم . باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟ نمی دونم ! ولی وسط کارهای بیخود و اتلاف وقت بجای اینکه بشینم برای امتحان فردا بخونم ، حس عجیبی بهم دست داد ، حرف های معمولی ، زندگی برباد رفته و توی این مورد دقیقا یه آدم سنتی . تَصوّر یه آدم عیاش! نه !شاید یه آدم مست. و نه ! شاید یه آدم سر خورده! و شاید اصلاً یه آدم تنها !!! من توی شناخت آدم ها خوب نیستم و تمایل زیادی برای دیدن نیمه پر لیوان دارم ! دوراقع حتی یه عوضی مریض هم از نظر من می تونه خوب باشه! به هرحال بجز اون نگاه احمقانه با دهن باز ، روزمرگی و عقده های فروخورده ای که قاتل سریالی نساخته؛ بجاش کسی ساخته که حداقل خودش را می‌شناسه نمی دونم از نظر من البته!! شاید دلیلی برای ترسیدن از همچین کسی نباشه... نوشته بود من طاقت التماس کردن به کسی ندارم… که خیلی متأثر شدم از اینکه انقدر با خودش روراسته ! همه ی این مزخرفاتو باید فراموش کرد اما باید بخاطر سپرد که من دقیقاً نقطه مقابل اون هستم ! هیچوقت سعی نکردم به خودم راست بگم همیشه سراغ چیزهای رفتم که خیال باطلی بیش نبودن… اون لحظه دلم شکست چون با واقعیت رو به رو شدم ،واقعیتی که دره گوشم نجوا می کرد که تو اونی که ساختی نیستی! حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟! نمی دونم!

 ولی اگه می تونستم بهش می گفتم… 

.

.

.

فکر کنم اهمیتی نداره چی بهش می گفتم

توی همچین لحظاتی وقتی دلم میگیره یاد این صحنه از The Deep End of the Ocean می افتم که ووپی گلدبرگ می گفت: من حاضرم تمام زندگیمو بدم تا یک لحظه از چیزی که تو الان داریو تجربه کنم !

چون واقعاً خیلی از چیزها قابل ترمیم نیستن و فقط باید پذیرفت! من گاهی می پذیرم ! گاهی هم… 



+البته این تسلی ناشی از آزادی مطلق و اباحه گری گاهی فوق‌العاده ترسناک میشه! که خب فکر کنم حداقل برای اون کار به همچین جایی نرسیده بود( نرسیده) 

  • «پرنده»
  • سه شنبه ۱۴ آذر ۰۲

قلب هندونه ای…

خیلی دلم میخواد با یکی صحبت کنم ، یکی که بشه بهش اعتماد کرد ، اما کسی نیست! اغلب مواقع حس می کنم یه چیزی کمه! وقتی می رم بیرون ، الخصوص اگه با اعضای خانواده برم بیرون ، واقعاً حس کنم یه چیزی کمه ! و احساس تنهایی می کنم… نمی خوام در موردش صحبت کنم با وجود اینکه می دونم فقط خودم این مطالبو میخونم و از اولم همینو میخواستم ولی حتی به خودمم نمی تونم چیزی بگم ! فقط میتونم بگم ؛ من کمبودشو از ته قلبم حس می کنم و این خیلی سخته! خیلی که از من انتظار می ره قوی باشم ؛ که نیستم ! از من انتظار می ره برام مهم نباشه ؛ که واقعاً برام مهمه! البته نبودش باعث شده بیشتر ضعف های خودمم با همین توجیه کنم که خب این شاید یکی از چنتا مزایاش باشه :| . خلاصه اینکه ، یه چیزی توی ذهنم بهم میگه : « هی! تو چقدر بدبختی آخه ؟! بهش فکرم نباید بکنی ! آخه همچین مسئله ای چه اهمیتی داره . قوی باش و از اینجور مزخرفات !» نمی دونم کدومشو باور کنم؟ شاید بشه چند ماه ، چند سال و … با این حرفا به خودم دلگرمی بدم ولی آخرش توی واقعیت بیشتر وقتا به این نتیجه می رسم که یه چیزی نیست! جای یکی واقعاً خالیه....

  • «پرنده»
  • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

بی تفاوتی!

چند لحظه پیش ویدیو ای دیدم با این عنوان که کودکان غزه مراسم ختم را تلقید می کنند یا هر ترجمه بهتری که بشه کرد . چنتا بچه که بی توجه به فضای سنگین راهروی بیمارستان داشتن می خندیدن و بازی می‌کردن ؛ اما توی اون بازی دوستشونو ( توی ویدئو یکی از بچه‌ها میگه که این خواهر منه ) تشیع می کردن و می گفتن اگر درست  شنیده باشم شهید نزد خدا است البته توی ترجمه انگلیسی نوشته که میگن خدا شهدا را دوست دارد… من توی این مدت تعداد زیادی ویدیو کوتاه ، تعداد قابل توجهی ای برنامه بلند چند ساعته ( بعضی ها را چند بار حتی ) دیدم و صرفاً ناراحت شدم... اما اندوهی وصف نشدنی توی این ویدئو بود ! 
 به قدری متأثر شدم که همین الان هم دارم اشک می ریزم... عده ای میگفتن و من هم می شنیدم که الان غزه معیار انسانیته منم باهاشون موافق بودم اما حالا از ته قلب با اون ها هم دلی می کنم! 
 
برای نشان دادن مظلومیت دروغین رژیم کودک کش صهیونیستی از توله سگ باز مانده از حمله و آسیب روحی دیدنش میگن ، که حتی خنده دار هم نیست!! و شاید ما هم چشم ها مونو خیلی راحت از جنایات این رژیم ور می داریم و دوباره به زندگی عادی خودمون برمیگردیم و نمی بینیم که انسان هایی در بزرگترین زندان رو باز جهان از همه طرف محصور شدن و از کمترین حقوق انسانی خودشون محروم! آب و غذا که به کنار حتی حق زندگی کردن هم ندارن و دارن به مرگ تدریجی محکوم میشن! 
 
درسته من اصلاً خوب نمی نویسم اما خوشحالم! خوشحالم که به اندازهٔ چند قطره اشک تونستم با مردم مظلوم غزه هم دردی کنم… هرچند این هیچ ارزشی نداره ولی حداقل می تونم به خودم بگم که بعد از دیدن و شنیدن این همه جنایت لبخند نزدم و چند ثانیه بعد همه چیو فراموش نکردم. شاید این چند لحظه تأثر به من این قوت قلبو بده که هنوز انسان هستم ! شاید…
 
 
 
  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۳ آبان ۰۲

بیست!

نمی دونم اون بیست روز شاید برام مهم نبوده یا من به اندازه ی کافی توجه نداشتم! مهم ترین اتفاقات زندگیم تو این محیط افتاد و من اونقدر که باید درکش نکردم !! 

بخاطر این فرصت ممنونم ، امیدوارم بازم تکرار بشه…

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۰۲

پروانه باش!

نمی دونم چی بگم ؟ 

اصلا نمی دونم کجام؟! 

نمی تونم بفهمم چرا؟ چرا باید همیشه تظاهر کنم؟ نمی دونم چرا هیچوقت من مهم نبودم ، نظر من ، خود من ، حرف های من ، من اصلا کی هستم؟ 

خدایا خسته شدم 

دیگه طاقت ندارم

حوصلم سر رفته از اینکه حتی یه لحظه تو عمرم نتونستم خودم باشم ! 

می دونم کسی بی نقص نیست و زندگی شاید هیچوقت آرمانی ( ایده آل ) نباشه اما ؛ اما ولش کن! 

افسوس که فرسنگ ها از ذره ای وقار دورم !

این درست نیست که من انقدر بی پناه باشم ؛ تنهای تنها... 

من ؛ حتی خودمم نیستم و این خنده داره ، باید به خودم بخندم.

 حالا و سال ها قبل به کسی نیاز داشتم که بتونم بهش تکیه کنم! فقدان همچین فردیو واقعاً توی تمام ابعاد زندگیم حس میکنم

وقتی می رم بیرون ، توی خیابون که راه می رم ! 

حتی وقتی کنار خانواده نشستم ، حتی  وقتی الکی لبخند می زنم و گاهی وقتها که گریم میگیره ، هر لحظه و هر ثانیه و این واقعاً سخته!

شدم شبیه ظرفی که هزارتا ترک ور داشته و هر آن ممکنه بشکنه انقدر ضعیف شدم که خودمم تعجب می کنم ! 

با هر تلنگری دلم می شکنه .

گاهی از خودم می پرسم اصلا چطور می تونم دووم بیارم ؟؟

بعضی چیزا رو اینجام نمی تونم بگم ، نمی تونم بگم ولی کاش می شد ، کاش می تونستم همه چیو بزارم و برم ، برم و هزار کیلومتر متر از این افکار فاصله بگیرم ، من فقط یه کمی قدرت می خوام ،

 فقط یه کمی ! 

  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲

چرا انقدر خجالتی ام ؟

دارم برمی‌گردم اما ای کاش می موندم! من همیشه همین مشکلو دارم ، نمی تونم درست تصمیم بگیرم! حس کردم نادیده گرفته میشم و حضورم مهم نیست ، کاش همون طور که گفته بودم می موندم و سفرو می رفتم همراهشون ، حالا که همه چی برای من تموم شده میگم چرا انقدر منفعل بودم ؟ حتی روم نشد به مسئولمون زنگ بزنم و برگشتمو اطلاع بدم تا هزینه های برگشتمو پرداخت کنه یا حداقل ازش یه نه بشنوم! واقعاً حس می کنم برای این رفتارم و برای این عدم اعتماد به نفس باید یه کارایی انجام بدم ، البته تخصص ناکافی هم بی تأثیر نبود شاید اگه جای دیگه ای بودم یا وظیفه ی دیگه ای داشتم می تونستم مفید تر عمل کنم اما حتی اون موقع هم مطمئنم همین آش بود و همین کاسه!! به هرحال این چند روز تجربیات زیادی به من اضافه کرد و امیدوارم برای من مفید هم باشه

دیگه بیشتر از این نمی تونم چیزی بگم ، بهتره بهش فکر نکنم :) 

۱ : برای بی اعتماد به نفسی و ضعیف بودن در تعاملات اجتماعیم باید یه کارایی بکنم 

۲ : یه سری رفتار های بچه گانه رو بزارم کنار 

۳ : زیاد به خودم سخت نگیرم

۴ : برم و یه تخصصی کسب کنمو یه مهارتی یاد بگیرم

۵ : زیادی به خودم غره نشم 

۶ : یاد خدا خیلی مهمه ، توی زندگیم باید بیشتر به یاد خدا باشم 

شاید اگه این مواردو عملی کنم تغیرات مهمی تو زندگیم رخ بده

و در آخر از خدا خیلی ممنونم که این فرصتو بهم داد تا توی همچین جمعی و بین همچین انسان های بزرگی باشم! 

  • «پرنده»
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲

به طرز باورنکردنی ای دلتنگ!

خییلی خییلی دلم برای تمام خاطراتم تنگ شده لحظه هایی که خجالت آور بودن برام ! لحظه های که خندیدم یا لحظاتی که اشک ریختم! حتی وقتی که گفتم این بدترین روز زندگیمه نمی دونم چرا ؟ چرا؟ نیمه شبی که فرداش امتحان فیزیک داشتم  به آسمون و ستاره ها و ماه نگاه کردم آسمون رنگ پریده ، توی اتوبوس دبیرستان وقتی برمیگشتم خوابگاه یا عید غدیر سال پیش همین موقع ! حرم امام رضا علیه السلام... و هزاران خاطره ی دیگه .

روح در پوسته ،  The Cat Returns ، نائوشکا از دره باد و… اغلب انیمه های این جوری.. 

ولی بازم همون تکه فیلم قدیمی از بارون وسط حیاط خونمون درخت من ( دومین درختم ! درخت اولم که سال اول دبستان دم در خونه کاشتمش بخاطر اینکه تو خیابون بود و البته خواهرم قصد داشت دیوار حیاط خونشونو بیاره جلو تر تا حیاط شون بزرگتر بشه قطع شد) که توی باد شدید پیچ و تاب می خورد! خونه مادربزرگ! صبحا بیدار می شدم و پنجره بزرگشون باز بود ، درختای نارنج توی حیاطش . خودش ! اغلب می گفت شیر با بیسکویت بخور ( چون خودش خیلی دوست داشت. خدا رحمتش کنه)  اما الان هیچی شبیه قبل نیست و از این بابت ناراحت نیستم! . مادرم که شبهای تابستون خودش نون می پخت یا خونه  خواهرم کنار دریا ! هرچند خیلی خاطره ی خوبی ندارم ازش همیشه جاهایی را انتخاب می کردن که خیلی تاریک بود ، همسرش بداخلاق بود و هوا گرم! اما اون بودی خاص اون بوی خاصی که باعث شد بِن توی « اندوهی به وسعت اقیانوس The Deep End of the Ocean » خونه بچگی ها شو یادش بیاد منم با وجود عدم علاقم اون بوی خاص نون حاصل از خمیر ترش توی ذهنم مونده و البته افزودنی هایی سنتی هم که بوی قو ای داشتن به کنار ! 

بوی نم بارون ، بچه های محله مون که وقتی بارون تموم می شد توی آب های جمع شده ی بارون می پریدن و بازی می کردن و خودم ! خودم که به اصرار مادرم می رفتم بیرون ، چکمه های پلاستیکیم ( طوسی بودن ) 

به طرز وحشتناکی دلم برای تمام اون لحظات تنگ شده( وقتی به اون سالها فکر می کنم gta سن آندرس و سی جی میاد توی ذهنم ، عملاً هیچ جایی از نقشش نیست که نرفته باشم حتی از خود cj هم بیشتر همه جا را بلدم و با جاده هاش خاطره دارم البته اون نسخه فارسیش و آهنگ هاشم جالب بودن ) ! اما نمی دونم چرا ؟ چرا بهترین دوست زمان بچگی هام الان خیلی برام غریبست و نه من و نه اون هیچ علاقه ای نسبت به ادامه دادن اون دوستی نداریم! دوستی ای که تا اوایل دبیرستان ادامه داشت! 

البته در مورد A حس می کنم ( اونم یکی از دوستای قدیمیم بود ) بهتره همین طور که هست بمونه ! کارایی که کرد هنوز برام قابل پذیرش نیست ( چهار پنج سال پیش وقتی ۱۸ ، ۱۹ سالم بود ) علارغم اتفاقی که براش افتاد و باعث شد خیلی ناراحت بشم ، برادرش فوت کرد ، بنظرم بهتره قهر بودن من همین طوری بمونه! اون روز بی هیچ دلیلی یه دفعه گفتم خدا نکنه شمار منو بهش داده باشن و بعد در کمال تعجب متوجه شدم خیلی اتفاقی سر مغازه خودش دیدنش و گفته فلانی دوستم بوده و حتی حاضر نیستم ازتون پول بگیرم بخاطر این! شمارش عوض شده ؟ چون هرچی زنگ می زنم در دسترس نیست! و خدارو دوباره شکر که اونها اون لحظه یادشون نبوده حرفی از شماره‌ تلفن من بزنن و بعدم گفته بودن برمی‌گردم شماره خودشو می گیرم که خدارو شکر همونم یادشون رفته بود! من خیلی خوش شانس بودم تو این قضیه 

[وای اون اتلاف وقت و کارای مسخره ی ۱۹ سالگیم که تا ۲۰ ادامه داشت امیدوارم یه روزی بخاطرش هم خودم خودمو ببخشم هم بخشیده بشم!] 

بهتره به بعضی چیزا فکر کنم چون خیلی تاسف می خورم و شرمنده می شم!

وقتی خاطراتمو مرور می کنم و از لحاظات خوشگل رد میشم بیشتر به این نتیجه می رسم که نتیجه اعمال خودمون دامن گیر خودمون خواهد شد! همین الان هم به طرز عجیبی برای بعضی ها شون عذاب وجدان دارم ! 

امروز یکم حس کردم دوباره برگشتم به عیدای قدیم و همه ی این خاطر تازه شد هرچند الان تنهام و مادر برگشت ولی نمی دونم ؟ نمی دونم چرا دلم میخواد بخندم؟! از ته دل بخندم و به هیچی فکر نکنم حتی به اتفاقات اجتناب ناپذیری که از راه خواهند رسید و تبعات اشتباهات خود منن ! راستی تا یادم نرفته اون روز عصر یا صبح دقیقاً یادم نیست بعد از اینکه خیلی بارون باریده بود کوه خیلی زیبا شده بود ! مه گرفته بود و همه جا سبز! کاش! کاش می رفتم کوهنوردی! کاش ! 


خیلی چیزای دیگم هست که نگفتم فضای مه آلود بلید رانرر و گم گشته گی رایان گاسلینگ که از قضا شبیه زندگی من تو اون سالها بود ! یا بعضی از کتابهام : صد سال تنهایی  things fall apart   ، a farewell to arms ، یا کتابی که بعد از تموم شدنش گریه کردم چون باهاش زندگی کرده بودم :  زنگ ها برای که به صدا در می آیند ! و هزارتا آدم و اتفاق دیگه که مهم بودن ولی حوصلم نمیشه در موردشون بنویسیم! 

احتمالاً my worst desire را ادامه بدم و چنتا قسمت( XD انگار می‌خوام چیکار کنم !!! ) دیگه بنویسم ازش ! نمی دونم کی بشه! یه سری اتفاقات دیگم افتادن که حتما باید در موردشون بنویسیم به همین زودیا چون خیلی مهمن !!! 

 

  • «پرنده»
  • جمعه ۱۶ تیر ۰۲

چی بگم ؟

امشب عروسی Z و من برنگشتم......

 ناراحتم! یه جورایی هم خیلی دلم میخواست برگردم هم می ترسیدم توی این وضعیت با آدمایی رو به رو بشم که از شون فرار کردم

می تونستم برگردم ، اما بهشون گفتم امتحان دارم ، امتحانام پشت سر همه وقت ندارم بخونم باید از فرجه استفاده کنم و بخونم... که البته دروغ نبود و قصد واقعی ایم هم همین بود اما ؟! نمی دونم نرفتنم تاثیری توی امتحان دادنم داشته باشه یا نه ؟ چون اونطور که باید از این فرصت استفاده نکردم.

برای Z خوشحالم که بالاخره به آرامش رسید اما بازم اما دعا می کنم سهل انگاری هایی که توی این مسیر به عنوان خانواده مرتکب شدن ( من خودمو تا حدودی مبرا می کنم چرا که هرچی که نیاز بود گفتم و کار بیشتری از من ساخته نبود) به دلیل شرایط و اصرار خودش باعث نشه پیش بینی های من درست از آب دربیاد !

 براش ناراحت نیستم ( ولی برای خودم ناراحتم که توی مراسمش نیستم ) اما خیلی هم خوشحال نیستم. توی شرایط اون نمی دونم این بهترین تصمیم بود یا نه ولی حداقل از چاه درش آورد ، امیدوارم چاله ای در کار نباشه یا لااقل عمق چاله به اندازه ای که من فکر می کنم نباشه. خب همه ی اینا هیچ اهمیتی نداره ، براش آروزی خوشبختی می کنم ! نمی دنم متهم بشم به بی تفاوتی چون اون برای من خیلی زحمت کشیده بود که البته اگه بشمم حقمه...


  • «پرنده»
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

جیغ بنفش

امروز خیلی حوصلم سررفته! از وقتی صبح بیدار شدم تا الان هیچ کاری بجز آشپزی نکردم ، اصلا حوصلم نشده درسامو بخونم و همش استرس دارم ، فقط دو تا درسه که خیلی حجم مطالب زیاده و نه استاد خوبی داشتن و نه من مطالعه کردم ، یکی شون حداقل میان ترم گرفت هرچند اصلا خوب امتحان ندادم و توقع دارم صفر بگیرم اما لااقل مشخص شد چطور سوال میده... ماه پیش بلاخره انتقالی گرفتم این خیلی خوبه ولی باعث نشد خیلی خوشحال بشم چون اتفاقات جدیدی رخ داده و من همینجا هم درگیر مشکلات زیادی شدم ، احتمالاً صاحب خونه سال دیگه تمدید نکنه و حتی اگرم بخواد تمدید کنه نمی دونم چطور پول پیشو بدم حس میکنم اصلا استفاده درستی از پولام نکردم و فقط بدون توجه به نیازهای واقعی همین طوری صرف چیزای روزمره کردمشون حتی یه دونه از اون چیزایی که میخواستمو نخریدم به اسم صرفه جویی ، حتی هزینه های ضروری رو هم کامل پرداخت نکردم و تنها اتفاقی که افتاد صرف شدن موجودی حسابم بود! الان با خودم میگم کاش صرف چیزای موندگار تر و مهم تری می کردمش... فکر نمی کنم به این زودیا پولی دستم بیاد که بهم اجازه بده اصلا بتونم به خرج کردنش فکر کنم  قبل از اینکه بخوام فکر کنم احتمالا تموم شده . توی موقعیت واقعاً بدی قرار گرفتم ، مرداد مهلت اجاره تموم میشه و من اصلا هیچ فکری راجع به اینکه کجا برم ندارم! امیدوارم بتونم همبن جا رو تمدید کنم ، علی رغم تمام مشکلاتی که داره رهن کامل بودنش حداقل باعث میشه به فکر اجاره هر ماه نباشم . واقعا هرچی گفتم خوبه  برعکس شد و از دستش دادم ، نه بخاطر خونه در کل دنیا برام جای واقعاً ترسناکی شده ، ممکنه زیادی به خودم سخت بگیرم ممکنه ۹۰% تصمیماتم اشتباه باشن ولی حتی با وجود تغییر همه اینا بازم هیچ امیدی حس نمی کنم و این واقعاً خوب نیست . خب حتی اگه هیچ کدوم از چیزهایی که الان هست نباشه بازم زندگی ادامه پیدا می کنه فقط اینکه چطورو نمی دونم فقط می دونم خیلی خیلی طولش دادم و این باعث شد تمام موقعیت های خوب از دستم برن ، هروقت مطمئن شدی نیازی به صبر کردن نیست البته اگه قبلش به اندازه کافی آگاهی داشته باشی ، طبیعیه هرچی زمان بیشتر سپری بشه پخته تر میشی ولی ممکنه دیگه شرایط بهره بردن از فرصت ها را نداشته باشی ، اصلا نمی خواستم در مورد این چیزا حرفی بزنم فقط دوست داشتم یه چیزی نوشته باشم از اونجایی که از آخرین باری که نوشتم خیلی گذشته تلاش های زیادی کردم اما هیچ کدومشونو دوست نداشتم و دلم نخواست منتشر بشن اینم بنظرم مثل بقیه چیزایی که نوشتم بیخود باشه ولی خب نه به اندازه اونا...

اعتماد به نفس و خودباوریم تقریباً صفره به حدی به خودم اطمینان ندارم که حتی یک تا ده شمردنم دو سه بار تکرار می کنم مطمئن شم درست شمردم ! تبدیل شدم به یه فرد آزار دهنده. هرچقدر بزرگتر میشم بیشتر متوجّه این میشم که «Half of me has disappeared» این ترم یکی از بدترین تجربه هام از دانشگاه بود که هنوزم تموم نشده البته و به معنای واقعی کلمه اگه یه بار دیگه ازم بخوان به ازای یک میلیارد دلار سر کلاس بعضی از اساتید بشینم این کارو نمی کنم هرچند واقعاً حرفهای خوبی میزدن و همه تلاش شون این بود که صرفاً به ارایه یه سری مطالب تئوری وار نپردازن و دانشجو رو با سواد و با صنعت آشنا کنن ولی نمی دونم چرا برام خیلی رقت انگیز اومد و از این همه وانمود کردن حالم  بهم میخوره انگار بجای نمک سدیم و کلر بهت بدن همین قدر وحشتناک:)...

امیدوارم این عذاب الهی سال دیگه تموم شده باشه و من حتماً فارغ تحصیل شده باشم و برای ارشد آماده چون اصلاً نمی تونم تصور کنم یه بار دیگه تو این محیط باشم منم باید مثل حضرت مریم سلام الله علیها دعا کنم که نسیا منسیا بشم و هیچوقت دیگه قیافه نحس این آدمای از خود راضی دو رو رو نبینم ! 

فقط خدایا این کفر نعمت محسوب نمیشه واقعاً شکر فقط تحمل اینا واقعاً برام سخته... 

هر دفعه سر نوشتن عنوان درگیری دارم نمی دونم چی باید  عنوان این مطلب پراکنده باشه:)))

 

  • «پرنده»
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲
از این آوارگی خستم از این تعقیب خوشبختی / نمی تونم خودم باشم دَرا رو ، رو دلم بستی....
اینجا اغلب از چیزهایی که اذیتم می کنند می نویسم!